محسن پسر برادر شوهر مادرم بلایی سرم آورد که ..! / دختر 17 ساله بودم که به مشهد فرار کردم! | روزنو

Roozno | پایگاه خبری تحلیلی روزنو

به روز شده در: ۱۲ ارديبهشت ۱۴۰۳ - ۰۰:۳۳
بچه بودم که مادرم با چشم‌هایی گریان طلاق گرفت. او خودش را به هر دری زد تا زندگی‌مان را حفظ کند، ولی اعتیاد و کارهای خلاف پدرم امانش را برید و راهی جز جدایی ندید‌.
بعد از طلاق آن‌ها قرار بود با مادرم زندگی کنم. یک سال گذشت و برایش خواستگاری آمد و ازدواج کرد. چون ناپدری‌ام دوستم نداشت، مجبور شدم به خانه پدرم برگردم. مادربزرگم هم گاهی می‌آمد و کارهای خانه را انجام می‌داد. یکی‌دو سال دیگر هم گذشت. پدرم به اصرار مادرش زن گرفت. ما زندگی جدیدی را آغاز کردیم. نامادری‌ام واقعا فرشته‌ای بود که خدا برای ما فرستاد. افسوس که پدرم دست از خلافکاری‌هایش برنمی‌داشت‌. یک پایش در زندان Prison بود و پای دیگرش در پاتوق دوستان نااهلش. آخرین باری که از حبس آزاد شد، نامادری‌ام برادر کوچولویم را به دنیا آورده بود. پدرم سرکار می‌رفت و کمتر به سراغ دوستانش می‌رفت، ولی یک روز خبر آوردند که در خانه‌ای پس از استعمال مواد‌مخدر سنگ‌کوب کرده و قلبش از کار افتاده است.


با مرگ پدرم نامادری‌ام محبتش را به من بیشتر کرد تا احساس تنهایی نکنم. چند سال گذشت و ما زندگی آرامی را سپری می‌کردیم. یک روز که 17 ساله شده بودم به دیدن مادرم رفته بودم، محسن پسر برادرشوهرش را دیدم. او به من ابراز علاقه کرد. مادرم هم خوشحال بود‌. مراسم خواستگاری برگزار شد. نامادری‌ام می‌گفت این ازدواج هول‌هولکی به صلاح تو نیست، ولی من به برادرزاده ناپدری‌ام «بله» گفتم و البته عقدمان محضری نشد. بعد از این ماجرا از نامادری‌ام جدا شدم و بیشتر به خانه مادرم و نامزدم می‌رفتم. ۶ ماه از بدترین روزهای زندگی‌ام را پشت سر گذاشتم. پسری که قرار بود شریک آینده زندگی‌ام شود، تعادل روحی و روانی نداشت و قرص‌های روان‌گردان مصرف می‌کرد. تمام این بدبختی‌ها را تحمل کردم، ولی دست‌آخر مادر نامزدم گفت من لیاقت پسرش را ندارم و حاضر نشد عقدمان رسمی شود.
به مرز جنون و پوچی رسیده بودم. بدون آنکه بفهمم چه می‌کنم از خانه بیرون زدم و با اتوبوس از شهرمان به مشهد آمدم. می‌خواستم به خانه دایی‌ام بروم، ولی آدرس را پیدا نکردم. شب شده بود و از سرمای هوا به خودم می‌لرزیدم که از مأموران کلانتری ۳۸ کمک خواستم. با نامادری‌ام تماس گرفتیم. او خیلی زود خودش را رساند. سرم را روی شانه‌اش گذاشتم و گریه کردم و از مادر واقعی‌ام خواستم مرا ببخشد. این تجربه تلخی برای من بود

ركنا
برچسب ها: بلا ، فرار
عکس روز
خبر های روز