ماركز يك اتفاق بود! | روزنو

Roozno | پایگاه خبری تحلیلی روزنو

به روز شده در: ۰۵ خرداد ۱۴۰۳ - ۰۰:۱۵
کد خبر: ۶۶۱۷۰
تاریخ انتشار: ۱۲:۴۸ - ۳۰ فروردين ۱۳۹۳
محمود دولت آبادي*
 ماركز را – حيرت نكنيد!- در اتوبوس خط واحد مسير ميدان فوزيه (امام حسين فعلي) به ميدان 24 اسفند (انقلاب فعلي) شناختم. شايد در پيچ شميران، وقتي يك صندلي اتوبوس خالي شد و من نشستم، جلوي پايم يك روزنامه پامال شده افتاده بود. روزنامه را برداشتم و شروع كردم به خواندن: حيرت انگيز بود. داستاني مي خواندم و از خود مي پرسيدم اين ديگر چه جور نويسنده يي است كه دارد مرا افسون مي كند. يعني افسون كرده بود. و من تا داستان را به اتمام نرسانده بودم از اتوبوس پياده نشدم. هنوز هم گيج هستم كه كي و كجا از اتوبوس پياده شدم.

    موضوع داستان، سرگذشت مادري بود كه با نوه اش در قطاري قديمي از شهري به شهري مي رفت تا جنازه فرزندش را كه اعدام شده بود تحويل بگيرد. آفتاب و قطار و مادري كه در داستان گفته نمي شد كه اندوه و اراده يي او را فراگرفته بود. آن سكوت هول، آفتابي كه مي تابيد و قطاري كه حس مي شد به كندي حركت مي كند، و سپس رسيدن به مقصد و آن فضاي داغ، سرگرداني، غبار و يك كشيش: اين بود همه آن داستان.

    شايد قريب به نيم قرن از آن اتفاق خجسته اتوبوس گذشته باشد كه من با نويسنده يي ديگر آشنا شدم. و هنوز آن فضا، مضمون و احوالات را زنده در ذهن دارم: من با يك نويسنده متفاوت آشنا شده بودم، و فكر مي كنم كه كشف كردم. و همان ايام به نظرم رسيد او يك اتفاق ديگر است، كه در ادبيات رخ داده است. به راستي هم يك اتفاق بود.

    ديري نگذشت كه با ترجمه آثار او در زبان فارسي، قطعي شد برايم كه دريافت من از نويسنده يي ديگر بي راه نبوده است.

    آري، گابريل گارسيا ماركز يك اتفاق بود.
نظر شما
نظراتی كه حاوی توهین و مغایر قوانین کشور باشد منتشر نمی شود
لطفا از نوشتن نظرات خود به صورت حروف لاتین (فینگلیش) خودداری نمایید
نام:
ایمیل:
* نظر:
عکس روز
خبر های روز