شغل ما هم از آن شغلهاست که یکروزهاییش پر از غم و درد است. مثلا دیروز صبح زنگ زدند و با یک صدای نتراشیده و نخراشیدهای گفتند: «بیا شمال. زندان.»
به گزارش روزنو پوریا عالمی در شرق نوشت:گفتم: «ایبابا. همه میروند شمال عشق و حال. شما میگویی بیا شمال، فراق و ضدحال؟»
همین است دیگر. مثل همان بابایی که از بس بدشانس بود وقتی میرفت دریا، همیشه آب قطع میشد و آب قحط. برای همین همیشه با خودش یک آفتابه آب میبرد دریا، که تشنه از لب چشمه برنگردد.
خلاصه، صدای نتراشیده و نخراشیده گفت: «شما فردا صبح بیا شمال، زندان. منتها نیا که بمانی. بیا که ببری.»
گفتم: «بیایم که ببرم؟ چی را ببرم؟»
صدا گفت: «جنازه را.»
آقا ما را میگویی، یکهو بغض کردم و متاثر شدم و دوتا گولی اشک از چشمهام افتاد. گفتم: «جریان چیست؟»
صدا گفت: «اعدام. یکجوانی زده یکی را چندسال پیش کشته. الان میخواهند اعدامش کنند.» و به نقل از ایسنا توضیح داد که «سال 86، چهارشنبهبازار شهرستان نور از توابع استان مازندران، شاهد نزاع خیابانیای بود که منجر به قتل «ع.ح» نوجوان ۱۷ساله شد.»
آقا ما را میگویی، فرمان آمبولانس را پیچاندم و انداختم جاده چالوس و به پهنای 2 گیگابایت (بدون محدودیت دانلود) اشک میریختم. زاری میزدمها. شیشه را کشیده بودم پایین و همایون را زیاد کرده بودم که میگفت «چرا رفتی؟ چرا رفتی؟ چرا رفتی؟» و داد میزدم «آخر اینهمه آمبولانس. چرا من؟ چرا من؟» گولی اشک بود که هقهق میآمد پایین. «بابا من فقط قرار بود مسوولان را سوار کنم. نه اینکه جنازه ببرم قبرستان...» و گولیگولی اشک هوقهوق میآمد پایین «اصلا زنگ میزنم استعفا میدهم...» گولیگولی اشک فینفین میآمد پایین و میرفت بالا گولی اشک هووووش هوووش میآمد پایین «خب بابا من از لحاظ حقوقی کار ندارم... خودم را هم جای خانواده مقتول نمیتوانم بگذارم... ولی خب چرا من باید بیایم بالا سر مراسم اعدام؟» اوهوق اوهوق گریه میکردم «بابا من اصلا با اینها که میآیند مراسم اعدام تماشا کنند، انگار رفتند استادیوم فوتبال ببینند و حین تماشای مراسم اعدام تخمه میشکنند و سوت و هورا میکشند، مشکل دارم...» و گریه بود که هاقوهوق بند نمیآمد.
صبح بود که رسیدم شمال. جماعت جمع شده بودند به تماشا. گویا دیر رسیده بودم و پاهام بیدبید میلرزید که الان نکند اعدامش کنند یا نکند اعدامش کرده باشند. آدم در این لحظات کل زندگیاش را مرور میکند. من خیلی سریع مرور کردم و کلی مجبور شدم زندگیام را بزنم جلو، چون از مرورش خجالت میکشیدم. خلاصه نگران و بیدبیدلرزان یکهو دیدم کنار چوبه دار، مادر مقتول زد زیر گوش قاتل. چی؟ میخواستم فریاد بزنم «این بنده خدا خودش، خودش را زده، شما دیگر چرا میزنیش؟» که دیدم مادر مرحوم عبدالله، گفت بلال را میبخشد و از قصاص چشم میپوشد.
از اینجا بهبعد، همه با هم مهربان شدند. باز هم اشک به پهنای شش گیگابایت (بدون محدودیت دانلود) روی صورتم روان بود. مهربانی توی هوای شمال پر شده بود. بخشایش شبیه گردهافشانی گلها در بهار، بویش کل شهر را پر کرده بود و روی جان و دل مردم تاثیر میگذاشت. بخشیدن جان یک انسان و فرصت زندگی دوباره به او، جان انسانهای بسیاری را دوباره زنده کرده بود.
آمبولانس را روشن کردم که خالی برگردم تهران. خوشحال بودم. خیلی خوشحال. که دیدم فرشته مرگ کنار دریا ایستاده و به افق چشم دوخته. رفتم سمتش، بوق زدم و گفتم «میروم تهران، اگر کار نداری بیا؟»
فرشته مرگ گفت: «نه. امروز خیلی خوشحالم. آمده بودم از یک انسان جان بگیرم و الان خودم جان گرفتم و به انسانیت امیدوار شدم دوباره.» و سوار آمبولانس شد و جلو نشست و تا تهران گل گفتیم و شنفتیم و جای شما خالی سر راه هم ایستادیم و آش دوغ خوردیم.