پوریا عالمی در شرق نوشت:
زنگ تلفن. مورد اورژانسی. بیمار وسط خیابان غش کرده. لرزش دستوپا. حرفهای نامفهوم میزند. محل: چهارراه یاسر. تلفن را قطع کردم و گازش را گرفتم و خودم را رساندم به نیاوران. وقتی رسیدم دیدم مردم جمع شدهاند و دارند فیلم حادثه مذکور را میگیرند تا در راستای مشارکت اجتماعی سریع فیلم را آپلود کنند در یوتیوب. از مردم خواستم مشارکت نکنند و راه را باز کنند. بیمار به شکم افتاده بود. حال بدی داشت. نمیشد تکانش داد. قطع امید کردم. باید تماس میگرفتم هلیکوپتر امداد بیاید. 90درجه چرخاندمش که دیدم ای بابا... «اینکه آقای علی جنتییه.» فهمیدم جریان چیست. گفتم: «پاشو... پاشو... چیزی نیست.» جنتی گفت: «چیزی هست.» گفتم: «پاشو جنتیجان، شما بیدی نیستی که با این بادها بلرزی.»
گفت: «من با این بادها که هیچی، نسیم هم بیاید، لرز میزنم.» گفتم: «جنتی... علیجان، پاشو...» گفت: «نچ... پا نمیشم...» گفتم: «آمپول میارمها...» آدمی که از مجلس و از چهارتا تیتر خبرگزاریها بترسد، از آمپول هم میترسد. برای همین تا گفتم آمپول جنتی بلند شد و صاف ایستاد. بردم نشاندمش توی آمبولانس و راه افتادیم. کلاچ را گرفتم زدم یک و راه افتادیم و گفتم: «راستشرو بگو. دیگه چی گفته؟» گفت: «اینرو ببین.»
دستش را کرد در جیب کتش و روزنامه را درآورد. یک تیتر تهدیدآمیز زده بودند: «مجلس به رییسجمهور درباره دیدار وزیر ارشاد با خاتمی تذکر خواهد داد.» و توی لید خبر آمده بود: «عضو کمیسیون فرهنگی مجلس دیدار وزیر ارشاد با خاتمی را محکوم کرد و گفت: قطعا تذکری به رییسجمهور درباره برگزاری این جلسه خواهیم داد.»
جنتی گفت: «حالا چیکار کنم؟ دوباره نبرندم مجلس سوالپیچم کنند.» و لبهایش را ورچید.
گفتم: «ببرند. اصلا شما توی برنامهات بگذار که هفتهای یکبار، مثلا شنبهها، بروی مجلس جواب پس بدهی. خودت هم هر هفته پاشو برو. بعد از دو، سههفته که ببینند همهش آنجایی، میفهمند حساب کار آمده دستت، دست از شما برمیدارند، میچسبند به وزیر نفت. میگویی نه، حالا ببین.»
جنتی گفت: «ببینم عیدمبارکی و عیددیدنیکردن با آقای خاتمی مشکلی دارد؟»
گفتم: «ببینم عیدی که نگرفتی؟»
جنتی گفت: «نه. راستش خاتمیاینا فقط یک ظرف شیرینی یزدی گذاشته بودند روی میز. من فقط یک حاجیبادام برداشتم با چاییم خوردم.»
گفتم: «شانس آوردی. وگرنه فردا اگر یک مقاله درباره ارتباط عیدی خاتمی و سوروس و خودت میخواندی، بعید نبود.»
جنتی دوباره شروع کرد به لرزیدن.
گفتم: «ایبابا. پسر تو سربازی نرفتی؟ خشم شب؟ جشن پتو؟»
گفت: «چه ربطی دارد؟»
گفتم: «همهش برات خاطره میشود. خشم شب یعنی تیتر خبرگزاریها و روزنامهها که علیهت میزنند. جشن پتو هم یعنی شوخیای که نمایندگان مجلس باهات میکنند. بد است؟ اصلا نبینندت خوبه؟ این جشن پتو و خشم شب یعنی حواس بچهها به آدم هست. یعنی آدم را دوست دارند. حالا اخمهاترو باز کن...»
جنتی اخمهایش را باز کرد، من را نگاه کرد که من زدم روی ترمز و گفتم: «دیگه خوب شدی. از آمبولانس پیاده شو.»
نگاه کرد و گفت: «ااااااینجا کککککجججااااااست؟»
گفتم: «پیادهشو. اینجا مجلسه. برو یک سر بزن. با هم دوست شوید. سر راه یک جعبه شیرینی دانمارکی هم بخر.»
جنتی گفت: «نچ... من نمیرم...»
گفتم: «هنوز خوب نشدی پس... بذار من این آمپول را بیارم...» که از ماشین پیاده شد و بدوبدو رفت کمیسیون فرهنگی مجلس و من هم رفتم پی کار خودم.