ماجرای دو قاتل مشهور دهه هفتاد؛ شاهرخ و سمیه-قسمت دوم | روزنو

Roozno | پایگاه خبری تحلیلی روزنو

به روز شده در: ۱۶ ارديبهشت ۱۴۰۳ - ۱۰:۳۲
کد خبر: ۶۰۹۸۲۳
تاریخ انتشار: ۱۷:۰۰ - ۱۰ اسفند ۱۴۰۲
خاطرات محمد بلوری شماره چهل و سه؛
محمد بلوری (زاده ۱۳۱۵)، روزنامه نگار و مطبوعات ایران است. وی سابقه فعالیت در روزنامه‌های مختلف کشور را دارد و از پیشکسوتان مطبوعات محسوب می‌شود. وی برای مدتی در اوایل انقلاب سردبیر روزنامه کیهان و رئیس سندیکای مطبوعات در آخرین دوره آن بود.

ماجرای دو قاتل مشهور دهه هفتاد؛ شاهرخ و سمیه-قسمت دوم

جلسه محاکمه شاهرخ و سمیه در بهمن در کیفری تهران برگزار شد و دو متهم به قصاص محکوم شدند. پس از صدور این رأی شاهرخ به خبرنگاران گفت: حاضرم اعدام شوم به شرطی که بگذارند قبل از این مجازات با سمیه ازدواج کنم. پدر سمیه برای نجات دخترش از اعدام تصمیم گرفت او را ببخشد، اما سمیه گفت: شاهرخ با من باید بخشیده شود، وگرنه حاضرم به پای چوبه دار بروم و پدر ناگزیر شد هردو را ببخشد و به این ترتیب قضات دادگاه شاهرخ را به ده سال و سمیه را به دوازده سال زندان محکوم کردند. اما یکی دو سال بعد هردو با گذشت پدر سمیه از زندان آزاد شدند و شنیدیم که این دختر به اصرار خانواده‌اش به یک کشور اروپایی مهاجرت کرد.

سرویس تاریخ «انتخاب»: محمد بلوری (زاده ۱۳۱۵)، روزنامه نگار و مطبوعات ایران است. وی سابقه فعالیت در روزنامه‌های مختلف کشور را دارد و از پیشکسوتان مطبوعات محسوب می‌شود. وی برای مدتی در اوایل انقلاب سردبیر روزنامه کیهان و رئیس سندیکای مطبوعات در آخرین دوره آن بود. دبیر سرویس حوادث روزنامۀ ایران (۷۳ تا ۸۱)، دبیری روزنامۀ اعتماد و سردبیری ویژه نامه‌های حوادث روزنامه جام جم از جمله فعالیت‌های او بوده است. وی نقش مطبوعاتی پررنگی در افشا قتل‌های زنجیر‌ه ای داشت.

از قسمت قبل:

«یک روز صبح پدر که از خانه بیرون رفت سمیه با شنیدن صدای اتومبیل پدرش از پله‌ها پایین آمد مادرش را دید که پای آینه میز توالت نشسته تا آماده شود برای خرید از خانه بیرون برود دختر پشت سرش ایستاد و پرسید: دیشب به بابا گفتی؟ مادر با تعجب سر برگرداند و پرسید: «چی باید می‌گفتم؟ » سمیه گفت: « درباره ازدواج من و شاهرخ. » مادر گفت: «من جرئت نمی‌کنم به بابات همچین حرفی بزنم شما دو تا هنوز بچه‌اید سمیه باید چند سالی صبر کنید عزیزم سمیه از کوره در رفت و با خشم فریاد زد: مامان نگذار کاری کنم که پشیمان بشوید. من و شاهرخ مجبوریم با هم فرار کنیم مادر خواست به نرمی نصیحتی، کند اما سمیه مجالش نداد و از پله‌ها بالا دوید شاهرخ در اتاق بالایی منتظرش بود تا از خانه بیرون بروند سمیه وارد اتاق که شد با عصبانیت در را به هم کوبید و رفت لب تخت نشست. شاهرخ سرگرم شنیدن یک آهنگ غربی بود. سر بلند کرد و پرسید: «به مامانت گفتی؟ سمیه در جواب گفت خسته شده‌ام از دستشان نمی‌خواهم اینجا بمانم از همه‌شان متنفرم از، مامانم از بچه‌ها...» اما اسمی از پدر نیاورد.»

شاهرخ برای این که خشم سمیه را فروبنشاند از جا جست و گفت: پاشو لباس بپوش برویم بیرون زود باش؛ شاهرخ آن شب را هم در اتاق سمیه گذراند و تا ساعتی پس از نیمه شب با هم نجوا کردند. سمیه از نفرتی که نسبت به مادرش داشت حرف زد و پیش از آن که بخوابند در گوش شاهرخ به نجوا گفت: «یادت باشد برای نقشه‌مان باید چیز‌هایی از داروخانه بخریم دستکش پلاستیکی، آمپول...» شاهرخ با پلک‌های نیمه باز پرسید برای چی؟

سمیه گفت: برای این که هیچکس نفهمد نقشهٔ ما بوده و شاهرخ خواب‌زده گفت: «خب، فهمیدم گفتی بچه‌ها هم؟ » سمیه جواب داد: هم مادرم و هم بچه‌ها همه باید بمیرند و چه خشم و نفرتی در چشم‌هایش از یادآوری این قتل عام خانوادگی نقش بسته بود. سمیه از چند روز پیش به فکر کشتن مادر و سه خواهر و برادر کوچکش افتاده بود و هربار که جزئیات این نقشه جنون‌آمیز را برای دوست پسرش بازگو می‌کرد شاهرخ جدی‌اش نمی‌گرفت اما شاهرخ برای این که باعث طغیان خشم عصبی او نشود می‌گفت: «کمکت می‌کنم. »

آن روز صبح، طبق قرار قبلی برای تعلیم رانندگی به آموزشگاه ‌می‌روند و هنگام ظهر در بازگشت به خلوتگاهشان، سمیه سر راه از داروخانه‌ای دو جفت دستکش و یک وسیلهٔ تزریق می‌خرد تا در اجرای نقشه قتل اعضای خانوادهاش به کار بیاید. ناهار را در یک رستوران می‌خورند؛ به خانه که می‌رسند وارد اتاق خواب سمیه می‌شوند تا زمان مناسب برای انجام جنایت برسد. سمیه خبر داشت مادرش قرار است هنگام عصر به آرایشگاهش برود و تصمیم گرفته بود بعد از بیرون رفتن مادر از خانه فرصتی پیدا کند تا با کمک شاهرخ بچه‌ها را بکشد. بعد منتظر بمانند تا مادر از آرایشگاه برگردد و او را هم به قتل برسانند.

سمیه فکر می‌کرد با وجود مادرش در خانه قتل عام همۀ آن‌ها در یک نوبت سخت خواهد بود. دختر احساس می‌کرد نفرتش جز با کشتن آن‌ها فرو نخواهد نشست. بعد از ظهر سمیه از طبقه بالا صدای مادرش را شنید که به او سفارش می‌کرد دارد از خانه بیرون می‌رود و مواظب بچه‌ها باشد تا برگردد. مادر داشت پسر خردسالش را هم با خود می‌برد سمیه از پنجره اتاقش آن‌ها را دید که از حیاط گذشتند و وارد کوچه شدند.

آن گاه به شاهرخ رو برگرداند و گفت: «مامانم سوین کوچولو را با خودش برده. سپیده و داداش کوچکم محمدرضا طبقه پایین ماندند. می‌روم اول سپیده را بیاورم. بالا. فقط یادت باشد چی گفتم. » به دو جفت دستکش که روی تلویزیون بود اشاره کرد و گفت باید دستکش دست کنی‌ها!

بعد از لای در اتاق خواهر سیزده ساله‌اش سپیده را صدا زد که در طبقه پایین مشغول بازی با برادر هشت ساله‌اش، محمدرضا بود گفت: «سپیده بیا بالا، کارت دارم دخترک از پله‌ها بالا رفت و وارد اتاق سمیه شد. شاهرخ که دستکش به دست‌هایش بود از پشت سر هجوم برد و انگشتانش را دور گردن سپیده فشرد. سمیه هم سوزن آمپولی را که آماده کرده بود به تنش فرو برد. دخترک با تزریق هوا تعادلش را از دست داد و کف اتاق افتاد. سمیه بازو‌های خواهرش را گرفت و او را در حالی که سر آویزانش تاب می‌خورد به طرف در حمام. کشاند اما با پا‌هایی لرزان یک قدم به عقب برداشت و از توان افتاد.

شاهرخ با چهره‌ای رنگ پریده همچون افسون شدگان ایستاده بود و تماشایش می‌. کرد سمیه بر سرش تشر زد پس چرا زل زد‌ه‌ای به من؟ بیا کمک کن ببریمش تو حمام شاهرخ به خود آمد خم شد ساق پا‌های سپیده را گرفت و با کمک هم او را به حمام کشاندند. او را توی وان به پشت خواباندند و سمیه شیر را باز کرد تا آب روی صورت سپیده را بپوشاند از پشت در حمام صدای برادر هفت ساله‌اش را شنید که سراغ سپیده آمده بود. سمیه از پشت در حمام داد زد چرا آمدی بالا محمدرضا؟ برو این پسربچه گفت: با سپیده داشتیم بازی می‌کردیم. بگو بیاد پایین سمیه با خشم تشر زد بهت می‌گویم برو، پایین سپیده هم می‌آید. » بعد با کمک شاهرخ جسد سپیده را بلند کردند و به اتاق برگرداندند.

سمیه به تشنج افتاده بود و آرام و قرار نداشت. چند دقیقه که گذشت صدای محمدرضا را شنید که دوباره برگشته و پشت در اتاق ایستاده بود سمیه لای در را باز کرد و گفت بیا تو و پسرک با احتیاط و نگاهی ترسان به خواهرش پا در اتاق. گذاشت به گفته شاهرخ، سمیه دستش را گرفت و با خشونت او را پیش کشید. این بار یادش رفت دستکش‌هایش را بپوشد آمپول را برداشت سوزن را در تن کودک فرو برد و چند لحظه بعد، پیکر نیمه جانش را با کمک شاهرخ به داخل حمام کشاند و درون وان پرآب انداخت. هوا دیگر تاریک شده بود هردو توی اتاق نشستند و منتظر آمدن مادر ماندند. شاهرخ احساس سرمای شدیدی می‌کرد و تنش به رعشه افتاده بود. حالت هذیانی داشت و زیر لب کلمات نامفهومی به زبان می‌آورد صدای بازشدن در خانه را که شنیدند، سمیه بلند شد و چراغ اتاق را خاموش کرد.

چند لحظه‌ای که در سکوت گذشت سمیه رفت و از لای در مادرش را صدا زد: «مامان بیا بالا صدای مادر را شنیدند که پرسید: «بچه‌ها نیستند؟ سپیده؟ محمدرضا؟ » سمیه جواب داد: آمده‌اند اینجا مامان بیا بالا اما نگذار سوین کوچولو بیاید بالا و رفت کنار شاهرخ بر لب تخت نشست. شاهرخ با صدایی لرزان از ترس گفت: «حالا به مامانت چی بگوییم؟ » سمیه گفت: از دست مامانم که خلاص، شدیم با هم از اینجا می‌رویم و انگشتان لرزان شاهرخ را به دستش گرفت و ادامه داد: «آرام باش عزیزم مادر رسیده بود به پشت در که دخترش را صدا زد: سمیه تو اتاقی؟ تو تاریکی چرا نشسته‌ای دختر؟ با احتیاط پا توی اتاق. گذاشت دست به دیوار کشید و کلید چراغ را زد که در روشنی اتاق شاهرخ هجوم برد و با چنگالی که در دستش بود ضربه‌هایی بر بازو و بدن زن فرود آورد و سمیه هم با چاقو ضرب‌های به تن مادرش زد.

در این هنگام که مادر با تنی خونین به زانو کف اتاق افتاده بود چشمانش به جسد دختر سیزده ساله‌اش در کنار تخت افتاد و شیون زنان با دو دست بر سر خود کوبید و گفت وای دختر بیچاره‌ام، کشتی‌اش؟ پس محمدرضا کجاست؟ آن بچه معصوم را هم؟ سمیه با نفرت فریاد زد: «آره... جنازه‌اش تو حمام افتاده و مادر که خون آلود از زخم چاقو و چنگال سمیه و شاهرخ توان برخاستن نداشت به التماس افتاد و برای فرار از چنگ آن‌ها: گفت من که با ازدواج شما موافقم. قسم می‌خورم چیزی به کسی نگویم ببین سمیه، جان سوین کوچولو طفلک تنها مانده از ترس جیغ می‌زند برو بیاورش بالا تا آرامش کنم اشتباهی کرده‌اید، می‌دانم پشیمانید، من همه چیز را روبه راه می‌کنم.

سمیه فکری کرد و به پایین دوید تا سوین کوچولو را آرام کند. او که رفت مادرش رو به شاهرخ کرد و گفت: پسرم می‌دانم تحت تأثیر سمیه اشتباه کردی، اما نگران نباش. پسرم من کمکتان می‌کنم. می‌دانم تو تقصیری نداری تحت تأثیر دخترم این کار را کردی. اما مشکلی نیست فقط بیشتر از این کار‌ها را خراب نکن. پسرم بگذار من هم کار‌ها را درست می‌کنم می‌گویم دزد به خانه‌مان، ‌زده پسر و دخترکم را کشته من را هم زخمی کرده آن چاقو را که برداشتی بده به من مگر نمی‌خواهی با سمیه عروسی کنی؟ من ترتیبش را می‌دهم، تو پسر منی.

شاهرخ با پریشانی و اضطراب چاقو را دست مادر سمیه داد زانو زد و با هق هق گریه به التماس افتاد. «مادر.... مادر... من را. ببخش تقصیر من نبود زن دستی بر سر شاهرخ کشید و با زمزمهٔ مهرآمیزی بلند شد و با نگاهی احتیاط‌آمیز از اتاق بیرون رفت به کوچه که دوید همسایه‌ها را به کمک خواست و فریاد زد: «دزد آمده بچه‌هایم را کشته. کمکم کنید. »

انتشار گزارش‌هایی اختصاصی درباره جنایت شاهرخ و سمیه در روزنامه ایران که حاصل تلاش‌های شبانه روزی خبرنگاران گروه حوادث بود، خانواده‌ها را شوکه کرد. هر روز صبح ساعتی پس از انتشار، ایران این روزنامه در دکه‌های روزنامه فروشی کمتر پیدا می‌شد چرا که ماجرای جنایی شاهرخ و سمیه جامعه را بهت‌زده کرده بود و همه خوانندگان می‌خواستند با پیگیری گزارش‌ها سر از این واقعه دربیاورند و ریشه‌ها و انگیزه‌هایی را دریابند که یک دختر نوجوان را وا داشته به خاطر پسری اعضای خانواده‌اش را قربانی کند. شوک آورتر این که بسیاری از خانواده‌ها پس از انتشار ماجرا درمی یافتند با فرزندان همچون بیگانگان زیر یک سقف زندگی می‌کنند پدر سمیه بیش از همه این بیگانگی را درک کرده بود. او در روز محاکمه دخترش به قضات دادگاه گفته بود: «من از سمیه تعجب می‌کنم هرچه می‌خواست به هر قیمتی که بود برایش تهیه می‌کردم ولی این دختر به خاطر علاقه به یک پسر کمر به قتل اعضای خانواده‌اش بست. » اما به گفته کارشناسان امور تربیتی سمیه بیش از هرچیز به علاقه و توجه پدری نیاز داشت.

جلسه محاکمه شاهرخ و سمیه در بهمن در کیفری تهران برگزار شد و دو متهم به قصاص محکوم شدند. پس از صدور این رأی شاهرخ به خبرنگاران گفت: حاضرم اعدام شوم به شرطی که بگذارند قبل از این مجازات با سمیه ازدواج کنم. پدر سمیه برای نجات دخترش از اعدام تصمیم گرفت او را ببخشد، اما سمیه گفت: شاهرخ با من باید بخشیده شود، وگرنه حاضرم به پای چوبه دار بروم و پدر ناگزیر شد هردو را ببخشد و به این ترتیب قضات دادگاه شاهرخ را به ده سال و سمیه را به دوازده سال زندان محکوم کردند. اما یکی دو سال بعد هردو با گذشت پدر سمیه از زندان آزاد شدند و شنیدیم که این دختر به اصرار خانواده‌اش به یک کشور اروپایی مهاجرت کرد.

برچسب ها: محمدبلوری ، قاتل ، قصاص
عکس روز
خبر های روز