خدا ما آدمها را خیلی دوست دارد. اگر به خودش توکل کنیم، اگر دل به او بدهیم، بیپناه نمیمانیم. نمیدانم چه بگویم که گریه اجازه نمیدهد دهان باز کنم. من همان دختر هجدهسالهای هستم که هفته قبل داستانش را منتشر کردید. مطلب را به پدرم که نشان دادم، با چشمانی گریان دعاگویتان بود.
مطلب «دختر ناز بابا» روز پنجم مرداد منتشر شد. همانطورکه گفتم، پدرم چند سال قبل از ارتفاع سقوط کرد و کمرش شکست. مادرم مدتی در خانههای مردم کار میکرد. او هم بیمار شد و دیگر نمیتوانست مثل قبل سرکار برود. من از کلاس چهارم ابتدایی سرکار میرفتم و کمکخرج خانه و خانواده بودم.
یک خانم خیر کمکم کرد و من درس خواندم و با معدل بالای١٩ دیپلم گرفتم. برادر کوچکم هم حالا برای خودش مردی شده و شاگرد یک چاهکن است. هفته قبل مادرم برای ثبتنام مدرسه از همسایه مبلغی قرض خواست. همسایه پنجاههزار تومان دستش بود و میگفت شما که سروته ندارید و وضع مالیتان افتضاح است، بیایید دخترتان را به پدر شصتسالهام بدهید.
گریههای پدرم را که دیدم، دلم گرفت. به حرم امامرضا(ع) رفتم و درددل کردم. شما مطلب را منتشر کردید. با کمک دو فرد نیکوکار، هزینه ثبتنام و تحصیلم جور شد؛ البته خودم هم سرکار میروم. فقط آدمهای ناامید به بنبست میرسند. برای یک زن حفظ حجاب و عفتش مهمتر از هر چیزی است. چادرم را محکم روی سرم نگه میدارم و درس میخوانم تا دست پدرومادرم را بگیرم.