لطفاً آرمان‌های شهدا را هم کنار تصویرشان قاب بگیرید | روزنو

Roozno | پایگاه خبری تحلیلی روزنو

به روز شده در: ۲۰ ارديبهشت ۱۴۰۳ - ۱۴:۱۰
کد خبر: ۲۶۶۰۳۶
تاریخ انتشار: ۱۲:۴۸ - ۲۷ ارديبهشت ۱۳۹۶
«همه ما در زندگی‌مان نیاز به یک پلاک داریم. تا گذشته‌مان را گم نکنیم و آیندگان ما را پیدا کنند.» چقدر این دیالوگ فیلم لیلی با من است درست است وقتی پای صحبت‌های خانواده‌های شهدا می‌نشینیم و متوجه می‌شویم آنها علاوه بر داغ عزیزشان، باید بار گران ناملایمات و برداشت‌های اجتماعی را هم به دوش بکشند. احسان قاسمیه یکی از شهدای جوان دوران دفاع مقدس است.

 احسان قاسمیه  فرماندهی گردان حضرت امیرالمؤمنین(ع) را برعهده داشت. با آغاز عملیات بیت‌المقدس وقتی به همراه دوستان و همرزمانش راهی جنوب شد، در مرحله سوم عملیات بیت‌المقدس در تاریخ بیستم اردیبهشت ماه سال 61 در 24 سالگی به شهادت رسید. پیکر پاک این سرباز اسلام در زادگاهش کاشان به خاک سپرده شد تا پرچمی باشد برای سربلندی این خطه از خاک کشورمان. صدیقه قاسمیه خواهر این شهید جزو همان خانواده شهدایی است که گله‌هایی دارد از اینکه خانواده شهید است و مردم جور دیگری نگاه‌شان می‌کنند و جملاتی مثل «هرچه سهمیه است به خانواده‌ شهدا داده‌اند»، «تمام امکانات برای آنان است» مدام می‌شنود. به اعتقاد قاسمیه: «وقتی دانه‌ای کاشته می‌شود نیاز دارد بموقع به آن آب دهند و از آن مراقبت کنند تا تبدیل به نهال و بعد درخت کامل شود.» او به‌عنوان خواهر شهید انتظار بیشتری از مردم و جوانان دارد: «انتظار من این است، مردم به دانه‌ای که شهدای ما کاشتند بیشتر توجه کنند.آرمان‌های آنها را زنده نگه دارند نه اینکه فقط به‌دنبال ظواهر باشند. چون معتقدم هیچ قطره خونی بی‌ارزش نیست و هر قطره خونی که در راه خدا ریخته شود ماندنی است و از بین نخواهد رفت. من با دیدن وضعیت اخلاق، مسائل اجتماعی و اقتصادی خانواده‌های جامعه‌مان یا جوانانی که به سمت مواد مخدر رفته‌اند ناراحت می‌‌شوم و غصه می‌خورم.» قاسمیه با دلی پر از درد و چشمانی خیس یادآور می‌شود:«در تمام سال‌هایی که از شهادت برادرم احسان می‌گذرد بنیاد شهید برای ما خوشایند نبود. با اینکه قبل از فوت پدر و مادرم هر سال افرادی از سوی بنیاد به دیدارشان می‌رفتند و با هدایایی از آنها تقدیر می‌کردند اما خانواده ما هیچوقت دنبال این مسائل نبود. ما دوست داشتیم آثار جنگ احسان و دیگر جوان‌هایمان برای حفظ آرمان‌هایشان را در اخلاق مسئولان و مردم جامعه می‌دیدیم. ما می‌خواستیم آنها در عمل به ما دلداری می‌دادند. اما متأسفانه در دوره‌ای از سوی بنیاد شهید رفتار صحیحی با خانواده شهدا صورت نگرفت چون سوء مدیریت در آن وجود داشت و افرادی که باید سرکار بودند، نبودند. با وجود این من انتظار دارم یک جایی همه ما از این خواب بیدار شویم، نگاه کنیم و حقیقت را بگوییم. همه ما باید پاسدار خون شهدایمان باشیم اما نه به حرف بلکه در عمل و رفتارمان.» به بهانه سی وپنجمین سالگرد شهادت احسان قاسمیه با صدیقه قاسمیه گفت‌و‌گویی انجام دادیم تا از ویژگی‌ها، شخصیت و خاطرات برادر شهیدش برایمان بگوید.

خانم قاسمیه از خانواده‌تان بگویید؟
ما 3 خواهر و دو برادر بودیم که پدر و مادری مهربان داشتیم که هر دو به رحمت خدا رفتند. احسان هم فرزند یکی مانده به آخر بود که سال 61 شهید شد. در دوران کودکی بیشتر اوقات ما بچه‌ها در حیاط خانمان در کاشان غرق در بازی کردن بودیم و خیلی متوجه شخصیت همدیگر نمی‌شدیم و درک و آگاهی خوبی هم نداشتیم. اما من بعدها که بزرگ شدم تازه پی بردم که زندگی احسان میان همه ما چه فراز و نشیب‌هایی داشته از دوران تحصیل‌اش گرفته تا رفتن به جبهه و جنگیدن‌اش با دشمن.
شهید قاسمیه چه خصوصیات بارزی داشت؟
احسان تفاوت چشمگیری با همسن و سال‌هایش داشت از این نظر که بچه جَو‌گیری نبود و همه کارهایش را از روی آگاهی انجام می‌داد. احسان از نظر جسمی هم بچه قوی‌ای بود و فیزیک متفاوتی نسبت به بچه‌های دیگر داشت حتی نسبت به برادرمان که از او بزرگتر بود. با اینکه آن زمان بچه‌ها ورزش خاصی انجام نمی‌دادند و همه انرژی‌شان در بازی کردن‌هایشان در کوچه صرف می‌شد، او هیکلی پهلوانی داشت. احسان اصلاً اهل پز دادن نبود اما در مورد قدرت بدنی‌اش همیشه به بقیه پز می‌داد. مشتش را گره می‌کرد طوری که پایین انگشتانش برجسته می‌شد و آن را می‌کوبید تو دیوار گچی زیرزمین خانه.آنقدر با قدرت بود که جای انگشتانش می‌ماند روی دیوار. بعد‌ها که احسان به شهادت رسید مادرم هروقت جای انگشتانش را روی دیوار می‌دید خیلی ابراز دلتنگی می‌کرد. در حقیقت قدرت جسمی بالا جزو ویژگی ژنتیکی خانواده ما بود، اما احسان بیشتر از همه این خصوصیت را داشت. وقتی با برادرم کشتی می‌گرفت همیشه پیروز می‌شد. قدرت بدنی‌اش را علاوه بر خانه در جبهه هم نشان داد. ناگفته نماند که احسان در کنار قدرت جسمی و پهلوانی‌اش اخلاقش هم پهلوانی بود. همیشه دوست داشت به ضعیف‌ترها کمک کند. زمانی که 9 یا 10 سالش بود در دعواهای میان بچه‌های مدرسه در کوچه وخیابان سمت بچه‌هایی را می‌گرفت که از نظر قدرتی ضعیف‌تر بودند. در خانه هم همین‌طور بود، . همان‌طور که گفتم احسان علاوه بر جسم پهلوانی‌اش و زور و قدرتش خصوصیات اخلاق پهلوانی مثل تواضع را هم داشت. علاوه بر آن بچه کم توقعی هم بود. دوست نداشت برای رفاه خودش مادر و پدرم زیر بار خرج بروند. با اینکه برادر بزرگترم محسن برای ادامه تحصیل به خارج از کشور رفته بود اما احسان از پدر و مادرم توقع نداشت که او را هم بفرستند. در آن زمان بچه‌ها عادت داشتند با هرچه داشتند بهم پز بدهند. اما احسان این اخلاق را نداشت.با اینکه در محل زندگی‌مان و در بازار پدرم که در تجارت چای و برنج از نامداران بود اما او اصلاً نسبت به اوضاع مالی و خانوادگی‌مان به دیگران پُز نمی‌داد. هیأتی به نام خانوادگی ما بود که در آن مراسم مذهبی برگزار می‌شد و بیشتر اهل کاشان آنجا را می‌شناختند اما در این مورد هم احسان هیچوقت پزی به دوستانش نداد و چیزی نگفت. او همیشه آرام و ساکت به کارهای خودش مشغول بود.
چه شد که برای ادامه تحصیل به خارج از ایران رفت؟
وقتی احسان دیپلم‌اش را گرفت محسن برادر دیگرم در خارج از ایران مشغول تحصیل بود. با اینکه فرستادن بچه‌ها برای ادامه تحصیل خارج از کشور سخت و هزینه بردار بود اما پدر و مادرم که دوست نداشتند فرزندانشان درگیر مسائل انقلاب شوند تصمیم گرفتند احسان را هم برای تحصیل بفرستند پیش محسن. از طرفی احسان بی‌باکانه و از روی آگاهی جزو دسته‌های انقلابیون قرار گرفته بود. او برعکس جوان‌هایی که تحت تأثیر شرایط قرار می‌گرفتند و وارد جریانات سیاسی می‌شدند به هیچ عنوان آدم جو‌گیری نبود و با عشق و آگاهی همه کارهایش را انجام می‌داد. چرا این حرف را می‌زنم چون آن زمان دیدم که چقدر در این راه صدمه دید اما بازهم پشیمان نشد و بازگشت و به راهش ادامه می‌داد. یادم می‌آید یک روز در یکی از تظاهرات‌های نزدیک میدان انقلاب تیری به صورتش خورد. البته خود تیر نخورده بود گویا تیر به دیوار خورده و برگشته و تکه‌ای از آن به صورتش اصابت کرده بود. آن شب من با همسرم، احسان را به بیمارستان بردیم تا به جراحت صورتش رسیدگی کنند. روی من خیلی فشار بود چون نمی‌خواستم مادر و پدرم این موضوع را متوجه شوند. می‌دانستم روی این کارهای احسان حساس هستند. اما بالاخره آنها موضوع را متوجه شدند و تصمیم گرفتند هرچه سریع‌تر احسان را پیش برادرم بفرستند. احسان گفت که تصمیم دارد کاری را شروع کند و مستقل شود اما آنها قانع نشدند و بسرعت کارهایش را انجام دادند تا او از این فضا دور شود. احسان رفت و مهندسی برق خواند اما بعد از پیروزی انقلاب با برادرم هردو به ایران برگشتند. از برگشت آنها ما همه خیلی شوکه بودیم چون در آن زمان خیلی از جوان‌ها در آرزوی موقعیت آنها بودند. به هر حال آمده و آماده کار بودند. احسان در بیت امام(ره) و محسن در جهاد سازندگی مشغول کار شدند. احسان در بیت روزهای خوب و درخشانی داشت که مورد توجه بود. او به‌عنوان فرمانده گردان آن زمان جزو تیم حفاظت بیت امام(ره) بود برای همین به او اعتماد زیادی داشتند و او از این موضوع خیلی خوشحال بود. اما از این طرف پدرم ناراضی بود. او با اینکه تحصیلات دانشگاهی نداشت اما مرد آگاهی به مسائل روز و سیاست بود و به دلایل خودش حضور فرزندانش در اتفاقات انقلاب و جنگ را دوست نداشت. او می‌خواست احسان خارج می‌ماند و به درسش ادامه می‌داد نه اینکه برگردد و این بار درگیر مسائل جنگ شود.
شهید قاسمیه چطور خانواده‌تان بخصوص پدرتان را راضی کرد که به جبهه برود؟
احسان مسائلی را که می‌خواست در خانواده مطرح کند اول از همه به من می‌گفت و از من می‌خواست که در مطرح کردن آن کمک‌اش کنم چون می‌دانست من با او مخالفت که نمی‌کنم مشوقش هم هستم. تا مدت‌ها پدر و مادرم با این موضوع کنار نیامدند و مخالفت کردند. اما او به هر صورتی بود رفت. وقتی احسان در جبهه بازی دراز بود برخی از دوستانش شهید شدند، خودش هم چندین بار مجروح شد. 3 مرتبه شد که به جبهه رفت و برگشت. وقتی برمی گشت پدر و مادرم خیلی خوشحال می‌شدند اما هر بار نارضایتی خودشان را از اینکه دوباره او به جبهه برود نشان می‌دادند اما این موضوع فایده‌ای در تغییر تصمیم احسان نداشت. احسان در این باره خیلی با من صحبت و ابراز ناراحتی می‌کرد که پدر و مادرم از دستش غصه می‌خورند اما وقتی می‌دید من مشوقش هستم دوباره عزمش را جزم می‌کرد و به جبهه بر می‌گشت. من معتقد بودم در زمان دفاع مقدس همه باید از جان مایه می‌گذاشتند تا نتیجه دلخواه را به‌دست آوریم. احسان هیچ وقت تحمل گریه‌های مادرم را نداشت برای همین همیشه از خانه من و همسرم که در تهران بود راهی می‌شد و مدام از جبهه‌ها به من زنگ می‌زد و نامه می‌نوشت. احسان پسر شجاع و بی‌باکی بود و ترس برایش معنایی نداشت اما از جانب رضایتی که باید از مادر و پدرم می‌گرفت می‌ترسید.
از آخرین دیدارتان خاطره‌ای دارید؟
پسر من با او همدم و بسیار وابسته‌اش بود. شب آخری که پیش هم بودیم و می‌خواست به جبهه برگردد شب عجیبی بود. هر دو خیلی بی‌قرار بودیم. با اینکه همیشه یک حرمتی میان ما بود اما آن شب خیلی خودمانی شده بود. زمان خداحافظی همدیگر را بغل و دیده بوسی کردیم. وقتی از خانه بیرون رفت ناخودآگاه من به سمت پنجره آشپزخانه رفتم و دور شدنش را نگاه می‌کردم که دیدم او هم به سمت پنجره خانه برگشت و خیره به من شد انگار می‌دانستیم آن آخرین دیدارمان است.
چطور از شهادتشان مطلع شدید؟ در مورد نحوه شهادتش اطلاعی دارید؟
آن زمان خبر شهادت جوان‌هایی که جبهه بودند را زیاد می‌دادند. احسان هم در خرمشهر فرمانده گردان بود. خرمشهر هنوز آزاد نشده بود و ما با اخباری که می‌شنیدیم می‌دانستیم چقدر در آن منطقه درگیری بالا گرفته است. روزهایی پر از دلواپسی بود. مقداری از دلگیری‌های ما نسبت به مسئولان به همان روزها برمی‌گردد که خبر واضحی از سلامت یا شهادت احسان یا افرادی مثل او به خانواده‌ها نمی‌دادند و این موضوع شرایط را برای ما خیلی بغرنج کرده بود. ما از پرس و جوهایی که انجام داده بودیم متوجه شدیم گردان آنها باید شب به منطقه‌ای می‌رسیده اما با تأخیری که داشتند یا مشکلاتی که سر راهشان پیش آمده بوده یا هر مسأله دیگری که ما از آن بی‌خبریم آنها صبح به منطقه مورد نظر می‌رسند و دشمن در یک حمله 300 نفر را یکجا به شهادت می‌رساند. آن زمان 2 یا سه نفر فقط از آن عملیات و در آن منطقه زنده مانده بودند. در حالی که ما و خانواده «ابوالفضل فراهانی پور» معاون گردان احسان به دنبال خبری از آنها بودیم اما هیچ‌کس خبر موثقی از حال آنها به ما نمی‌داد. در روزهایی که جنازه‌های شهدا را برمی‌گرداندند ما بلاتکلیف بودیم و برای شناسایی همه آنها می‌رفتیم تا اینکه یک روز در روزنامه‌ای عکس احسان و دوستش ابوالفضل را دیدیم که به‌عنوان شهدای سپاه از آنان نام برده بودند. آن زمان من بار سنگینی روی دوشم بود چون فکر می‌کردم من باید به پدر و مادرم در این رابطه پاسخ بدهم. مادرم مرگ فرزند برایش خیلی سخت بود و با اینکه از مقام والای شهیدان خبر داشت همیشه می‌گفت من نمی‌خواهم مرگ فرزندم را ببینم. برای همین بعد از خبر شهادت احسان کمرش شکست و روزهای سختی را گذراند. با پیگیری‌های من، برادر و همسرم موفق شدیم پیکر متلاشی شده و آفتاب سوخته احسان را پیدا کنیم و تحویل بگیریم. صورت جنازه‌هایی که آورده بودند از بین رفته بود و ما مجبور بودیم از روی نشانه‌های دیگر آنها را شناسایی کنیم. ما احسان را از مدل موهای جلوی سرش که حالت 7 داشت و جورابی که از همسرم روز آخر گرفته بود، شناختیم.
شهید قاسمیه ازدواج نکرده بود؟
احسان دوست داشت ازدواج کند، داماد شود ودینش را کامل کند اما با تصمیمی که گرفته بود لزوم حضورش در جبهه‌ها را به ازدواجش ارجح دانست. پدر و مادرم هم که آرزوی دیدن ازدواج فرزندشان را داشتند در مراسم تشییع و خاکسپاری احسان و دوستانش ابوالفضل و مجید ثابت که هر سه خانه‌هایشان در یک محله بود از جان و دل مایه گذاشتند و مراسم باشکوهی برای بدرقه‌شان گرفتند.
بهترین یادگاری یا خاطره‌ای که از برادرتان دارید چیست؟
احسان صدای زیبایی داشت. یادم می‌آید بچه که بود ملاقه‌ای بر می‌داشت و آن را با زاویه 45 درجه روی چارچوب تختی که در حیاتمان پشه‌بند به آن می‌بستیم قرار می‌داد طوری که ملاقه برایش حکم بلندگو کند. بعد آن را در دستش می‌گرفت و آوازهایی شبیه نوحه می‌خواند، زمان نماز هم با همان برایمان اذان می‌گفت. آنقدر خواندن و اذان گفتن را دوست داشت که قبل از رفتنش به جبهه چند نوار کاست از آیات قرآنی و اذان پر کرد و گذاشت پیش من. یک شعری هم پایان یکی از آنها خوانده بود که اگر ذهنم درست یاری کند این شعر بود:«گر کشته گردیم در جبهه‌ای مادر..... بهرم مکن، زاری نکن، بهرم نکن، شیون نکن...» من نوارهای صدای احسان را تا چند سال از خانواده‌ام پنهان کرده بودم تا اینکه خواهر بزرگم که دل خیلی پاکی دارد روزی آمد پیشم و گفت که خواب خوبی دیده است:«احسان به خوابم آمد و گفت که از خودم یادگارهایی برایتان گذاشته‌ام» من که تا آن زمان فکر می‌کردم باید آنها را آشکار نکنم تصمیم گرفتم همه نوارها را بیاورم تا بقیه هم آنها را گوش کنند. این خواب خواهرم باعث شد تا هر بار بر سر مزار احسان در کاشان می‌رویم ضبطی ببریم و با صدای خودش آیات قرآن و اذان را پخش کنیم.
مهم‌ترین موردی که در وصیتنامه‌اش اشاره داشته مربوط به چه موضوعی بود؟
احسان وصیتنامه زیبایی دارد. در قسمتی از آن نوشته است:«پدر بزگوار و مادر عزیز و بهتر از جانم، می‌دانم که مرگ فرزند جوان برای پدر و مادر دردناک است.می‌دانم که با شنیدن خبر شهادتم قلبتان دردمند و غمناک است. اما ای پدر و مادرم من یک پاسدار بودم و به مرحله‌ای از رشد و شناخت رسیده بودم که دریابم من متعلق به پدر و مادرم نیستم و من متعلق به خویشتن هم نیستم بلکه من متعلق به خدا هستم. «اِنالِله وَ اِناالیه راجعون.» من از شما می‌خواهم پدر و مادر یک پاسدار شهید باشید تا پدر و مادر فرزندی شهید. چراکه رسالت یک پاسدار در رابطه با انقلاب الهی‌اش است و رسالت یک فرزند در رابطه با پدر ومادرش. من اگر نتوانستم فرزند خوبی برای شما باشم شاید به خاطر این بود که می‌خواستم پاسدار خوبی باشم.اگر چه یک پاسدار خوب فرزند خوب یک امت مسلمان است. احسان در قسمت دیگری از وصیتنامه‌اش نوشته: «در اسلام تماشاچی نداریم، همه مسلمانان باید به هر نحوی در صحنه نبرد بین حق و باطل شرکت کنند وگرنه خود نیز باطلند. پیام من به شما این است که زندگی؛ ماندن در چهاردیواری خانه و زندگی کردن برای زنده ماندن و لذت بردن و بی‌تفاوت بودن نسبت به تضادهای بین حق و باطل نیست بلکه زندگی و زنده ماندن؛ مرگ در راه خداست...» 

 

ویژه روز
عکس روز
خبر های روز