آیا ماجرای ترسناک جن ها و یک دعانویس در خرم آباد واقعی است؟ | روزنو

Roozno | پایگاه خبری تحلیلی روزنو

به روز شده در: ۲۴ ارديبهشت ۱۴۰۳ - ۲۳:۱۱

گفتم: از اين پيرزن ها، پيرمردهايي که قصه هاي قديمي راجع به اجنه بلدند سراغ نداري؟

گفت: قصه که نه، ولي يک جريان واقعي هست که خودم بلدم. اگر خواستي برايت تعريف مي کنم. مو را بر تن آدم سيخ مي کند.
ماجرا از اين قرار بود که من و مجتبي داشتيم از چهارراه مشير شيراز مي رفتيم سمت خيابان قاآني. پياده بوديم. به سختي جاي پارکي روبروي پاساژ کازروني ها پيدا کرده بوديم و به پيشنهاد مجتبي پياده داشتيم حرکت مي کرديم سمت خيابان قاآني. آنجا منبع عمده فروشي هاي لوازم برقيست و من مجتبي هم داشتيم مي رفتيم آنجا تا براي محوطه ي ساختمان من پايه ي برق بخريم. مجتبي پيمانکار ساختمانم است. من معمولاً هر کس را مي بينم ازش راجع به قصه هايي که بلد است مي پرسم. دل مردم عاديِ کوچه و بازار پر از افسانه هاي فولکلور است. افسانه هايي که به علت غفلت نويسندگان اين دوره و برهه در حال فراموشي اند. نويسندگان اين دوره ي ما بيشتر به عقايد دهه ها پيش فرم گراها و ساختارگراهاي غربي اهميت مي دهند و کهن الگوها و افسانه هاي قديمي را چيزهاي بدي مي دانند. برعکسِ غربي هاي امروز که دوران فرم گرايي مفرط را پشت سر گذاشته اند. داستان نويسان و فيلم نامه نويسان غربيِ امروز به شدت از اسطوره هاي قديمي شان در نوشته هاشان استفاده مي کنند. آن وقت ما با کشوري بدين قدمت و اين همه اسطوره و افسانه چسبيده ايم به گذشته ي همين غربي ها و همه چيز داستان را در فرم پيچيده و زبان آن مي بينيم!

بگذريم، به اين چند خط از ديد فرم گراهاي ايراني مي گويند خروج از پلات اصليِ داستان. بهتر است برگرديم به همان جريان من و مجتبي. از مجتبي پرسيدم: خُب، تعريف کن ببينم اين داستانت را.
گفت: در محل ما پيرمرد دعا نويسيت که بهش مي گويند علي.
گفتم: محله ي شما کجاست؟
گفت: نزديکي هاي خرم آباد.
من از آن آدم هايي هستم که خيلي کم اين وَر و آن وَر را گشته ام. خيلي ها را مي شناسم که وجب به وجب اين خاک را گشته اند. پرسيدم: خرم آبا دقيقاً کجاست؟
گفت: نزديک سنندج.
مکثي کرد و ادامه داد: شهرکرد.
پرسيدم: شماها کرد هستيد؟!

هميشه فکر مي کردم مجتبي ترک است. با لهجه عجيبي با نزديکانش حرف مي زد که به ترکي نمي ماند اما من باز هم فکر مي کردم ترک است. ترک ها طوايف مختلفي دارند که در اقصي نقاط ايران گسترده اند. چون مجتبي با ترک ها زياد مي گشت من با خودم فکر مي کردم که او هم ترک است اما نه ترک استان فارسي و ترک جاي ديگريست که نحوه حرف زدنش با ديگران فرق دارد. ترک هاي استان فارس زبانشان پر از واژه هاي فارسيست به شکلي که با کمي همنشيني و دقت خيلي از حرف هاشان را متوجه مي شوي. البته واژه هاي فارسي را با لهجه متفاوتي بيان مي کنند. صحبت مجتبي از شهرهاي کرد نشين مرا متعجب کرد. مجتبي گفت: نه ما کرد نيستيم. ما لُر هستيم.

تعجب من دو چندان شد. مجتبي مدتي راجع به شهر و محله اش و اينکه آن حوالي کجاهايش کرد نشين است و کجاها فارس نشين و کجاها لر نشين براي من توضيح داد و بعد رفت سر اصل مطلب يعني ماجراي علي. مي گفت که:
_ اين علي دعا نويس بوده. دعا مي نوشته و مي داده دست مردم تا آن ها را از شر اجنه و شياطين مواظبت کند. بخاطر همين جن ها باهاش بد بودند. يک شب علي سر مزرعه بوده. نيمه شب هوس چايي مي کند. بيل و کتري اش را برمي دارد و راه مي افتد سمت قنات. به قنات که مي رسد مي بيند پيرزني بنام جوهر لب قنات نشسته. مي پرسد ننه جوهر، اين وقت شب اينجا چه مي کني؟! ننه جوهر مي گويد که مادر جان، با بچه هايم دعوايم شده و مرا از خانه بيرون کرده اند. علي متعجب ننه جوهر را برانداز مي کند و مي پرسد، ننه جوهر، تو که پاهايت فلجند، چطوري آمده اي اينجا! ننه جوهر مي گويد، حالا يک جوري آمده ام. تو به اين کارها کاري نداشته باش. حالا از دست بچه هايم ناراحتم. حال و حوصله ي توضيح به تو يکي را ندارم.

پريدم وسط صحبت مجتبي و گفتم: با جن ها رابطه داشته. جن ها آورده بودنش.
مجتبي دلخور گفت: حالا قرار نيست از اول آخر قصه ي مرا حدس بزني. اينجوري من حس تعريف کردنم را از دست مي دهم.
گفتم: خيلي خوب؛ ببخشيد؛ بقيه اش را تعريف کن ببينيم.

مجتبي ادامه داد: علي وقتي مي بيند که ننه جوهر ناراحت است ازش مي خواهد که با هم بروند مزرعه ي او و چايي درست کنند و با هم درد دل کنند. ننه جوهر هم مي پذيرد. علي کتري را پر مي کند و بعد هم ننه جوهر را کول مي کند و راه مي افتند. توي راه که حرکت مي کرده حس مي کند که ننه جوهر کم کم دارد سنگين و سنگين تر مي شود. از بالاي سرش هم مدام صداي خنده و جيغ هاي تمسخرآميز مي شنود. ناگهان چشمش به طره موهاي طلايي اي مي افتد که از کنار گردنش آويزان است.

مجتبي مکثي کرد. دم دکه اي ايستاد و سيگاري گرفت. بعد سيگار را روشن کرد و دوباره همراه من راه افتاد. همينطور که کام مي گرفت ادامه داد: در محله ي ما جني است بنام فخري. اين فخري موهاي طلاييِ بلندي دارد. علي تا چشمش به موهاي طلايي مي افتد مي فهمد که اين همان فخريست که به شکل ننه جوهر درآمده بوده.
باز پريدم وسط حرف مجتبي و گفتم: حالا هم محلي هاي تو از کجا مي دانند که چنين جني وجود دارد و حالا موهايش هم بلند است؟!

مجتبي بار ديگر دلخور گفت: خُب مي دانند ديگر. قديمي ها چون دلشان پاک بوده اين چيزها را ديده بودند. حالا چون مردم دل سخت و بد شده اند ديگر اين چيزها را نمي بينند.
مجتبي اين را گفت و ساکت شد. چسبيد به سيگارش و شروع کرد به کام هاي سنگين گرفتن. گفتم: حالا دلخور نشو. ادامه اش را تعريف کن ببينيم چي شد.
مجتبي گفت: تصور کن علي با يک دست بيلش را گرفته و با دست ديگر کتري اش و ننه جوهر هم روي کولش است. ناگاه ننه جوهر را مي اندازد پايين و با بيل محکم مي زند توي سرش. سريع هم عقب مي کشد و بيل به دست گارد دفاعي مي گيرد. فخري در حالي که از درد به خودش مي پيچيده فرياد مي زند، بزنيدش. حرام زاده را بزنيد. علي هم هوار مي کشد و از مردم کمک مي خواهد.

مجتبي ساکت و بعد سيگارش را که تقريباً تمام شده بود به دور انداخت و ادمه داد: عموي من يکي از کساني بوده که مي رسند بالاي سر علي. تعريف مي کند که وقتي مي رسند، تصور کن چند تا فرغون قلوه سنگ رويش بوده. مردم او را بيرون مي کشند و مي برند دوا درمان اما در نهايت آن بيچاره فلج مي شود. علي تا همين اواخر هم زنده بوده. حدوداً بيست سالي فلج بوده اما همچنان براي مردم دعا مي نوشته.
خنديدم و گفتم: حالا از کجا معلوم که جن ها زده بودنش. شايد دشمني چيزي داشته که نصف شب غافلگيرش مي کنند و مي زننش.

مجتبي خشمگين گفت: نه جن ها زده بودنش.
من گفتم: حالا خداييش خودت کمي فکر کن، داستان تو پر از تناقض بود. آخر چطوري علي هم بيل را دست گرفته بوده و هم کتري و هم پيرزن را کول گرفته بوده!

مجتبي خشمگين تر ادامه داد: خُب با يک دست بيل را گرفته بوده، با دست ديگر کتري، پيرزن هم روي کولش بوده.
کمي مکث کرد و سرش را خاراند و فکري کرد و ادامه داد: اول بيل و کتري را برداشته بوده... نه نه اول پيرزن را کول گرفته بوده و بعد خم شده و بيل و کتري اش را برداشته. پيرزن هم با دو دست خودش را روي کول علي محکم نگه داشته. يعني سر و گردن علي را گرفته بوده که نيفته.

باز خنده اي کردم و گفتم: خداييش مجتبي تو شانس آورده اي که به اين انجمن ادبي هاي عيب جوي شيراز نرفته اي و داستان تعريف نکرده اي. آنجاها اگر بروي و از اين قصه ها تعريف کني غلفتي پوستت را مي کنند.
مجتبي گفت: اين ها که گفتم قصه نبود. همه اش واقعيت بود.
گفتم: همين نزديکي ها چهارراه خيرات و حوزه ي هنريست و انجمن داستان هم دارد. بيا يکروز برويم و اين قصه ات را تعريف کن، ببين چجوري برخورد مي کنند.
مجتبي داد زد: بچه هاي علي هنوز هم دعا مي نويسند و با اجنه در ارتباطند. تو بيا تا يک روز برويم و آن ها را ببينيم تا باور کني.

داد زدن مجتبي را که ديدم ديگر پاگيرش نشدم. قرار شد که يک وقت که هر دو بيکار شديم برويم و بچه هاي اين علي را ببينيم. من يکي که واقعاً مشتاقم که بفهمم آيا اين ها واقعيتند، يا يک مشت قصه و دروغ؟ آيا بچه هاي علي واقعاً با اجنه در ارتباطند، يا اين ها همه اش فريبکاري و دغلکاري آن هاست؟ اين قصه را هم خودشان ساخته اند و در دهان مردم انداخته اند تا از اين طريق دعاهاشان را بفروشند و سر مردم بيچاره کلاه بگذارند. در هر حال هم فال است و هم تماشا. براي ديدنشان و فهميدن حقيقت لحظه شماري مي کنم.

ویژه روز
عکس روز
خبر های روز