چنین تصویر کنید که روزی در گرگان محمدرضای لطفی نوجوان دستش را پیش یک کولی فالگیر دراز کرده و در عین ناباوری از زبان او شنیده باشد که قدت بلنده، چشات سیاس، بختت بلنده، روزی میرسه که تو دنیا میشناسنت. میری درس بخوونی دلتو میزنه. میری سربازی. یه دختر چشم سیا که قشنگه که مثل دختر شاه پریونه دلتو میبره. نه تو گرگان نه تو تهران بلکه تو اونور کوهها، تو کردستون.
داماد یه خانواده میشی که از دار دنیا فقط ساز دارن، نون و آبشون ساز زدنه. باوای دختره از خود دختره بیشتر عاشقت میشه چون که اون عاشق نوازنده و خوانندهایه که شب و روز ساز بزنه، خوبم بزنه. ایقد سختگیره که پای بچههاشو میبنده به تک درخت حیاتشون که از خونه نرن بیرون و ساز بزنن. تو دلشو میبری چون که بیاون که ببندنت به درخت شب و روز ساز میزنی. بچههای ای آقا که اسمش حسن کامکاره عاشقت میشن باهات رفیق میشن و زمانه خانوم مادر اونا روزی چندبار دورت میگرده. چنون قربون صدقهات میره که انگار قربون هوشنگ جونش میره. میخوان بری ده. اما مگه باوای دختره میذاره؟ میره پیش خلیل غریبپور میره پیش حسن غریبپور و وصفت میکنه که آقا جان این نابغه نواختن تاره بره ده چکار کنه؟ اونا میگن دلناگرون نباش آقای بیدارپور رفقیقمونه، اون همهکاریه سپاهی دانش کردستانه، نمیذاره بره تو ده و محمدرضای عزیزت تو سنندج و تو ارکستره میمونه... و تو همونجا یه عالمه دوست پیدا میکنی با بهروز نامی آشنا میشی که اونم عاشق نمایشه با هم وارد دانشگاه میشین. رفیقین اما توکه همش مشغول تمرینی اونم همینطور گاهگداری همدیگه رو میبینین ولی دلتون پیش همه. گاهی میاد سری بهت بزنه، مثلا یه روز میاد و تو در حال مشق «بندباز» وزیری هستی و اون مات و متحیر میشه که خدایا این همون تاره که قدرشو نمیدونن؟ و تو که جون تازهای گرفتی سمفونی یا یه چیز فرنگی براش میزنی و اون چنان میبوستت که انگار دنیا رو بهش دادی. بندباز میمونی برای بهروز اون رفیق کردت بندباز میمونی..... آقا جوونم از اون دختر قشنگ که قشنگ کامکاره صاحب یه پسر میشی و اونقده دوستش داری که اسمشو میذاری«امید» بعد، تو از نردبون شهرت میری بالا. خیلی بالا. نمیدونم چیچی میشه. گرد و غبار میبینم، صدای فریاد میشنفم. آتیش میبینم ولی تو اون بالایی. حالا تو بالایی و دست همون خانواده رو میگیری. ولی ای داد ای داد قشنگت اون پایینه، امیدت اون پایینه و تو داری به آسمون نیگا میکنی. ای دل غافل، یه کسایی دور برت میپلکن که تو روزای غربت دورت نبودن. باوای بیچاره رو از شهرش از کلاس و از خونهاش دل میکنه و میاد تو سهراه جمهوری تو یه خوونه قد یه غربیل کز میکنه، ول ترو دوس داره و میشه مامور پخش کارای تو. اسم شرکت پا درهواش روحافزاست اما روحش تاریکه. دلش خوشه که تو داری میری اون بالابالاها و بچههاشم دورت رو گرفتن..... وای جوون روم سیاه، نمیدونم چی و کی نردبونو از زیر پات میکشه... تو امیدت رو میندازی تو دامان همون دختر قشنگه و میری. دلت میخواد بری. اما یه عده خدانشناس هم هلت میدن که بری... نه از تهران نه از گرگان نه از کردستان از ایران. ای لعنت به تقدیر: از جایی دل میکنی که براش یه قطعه نوشتی که محمدرضا شجریان خونده و روز و شب از رادیو پخشش میکنن. تو تاکسی، تو مهمونی، توی جشن شنیده میشه.... جونم برات بگه میری همون جایی که ازش بدت میاد و براش نفریننامه نوشتی: آمریکا آمریکا ننگ به نیرنگ تو.... آره جوون قد بلندم چمدونت رو کولت میگیری و میری. میری و اما دلت با خاکته، با ایران. میخوای از نردبون بری بالا. نردبونی نیست. خودت رو به آب و آتش میزنی. فکر کنم آه یه مادر تو رو میگیره..... برمیگردی و تو صف مسافرای برگشته به وطن روت تو روی همون بهروز اهل سنندج که با هم گل میگفتین و گل میشنیدین میافته، همون بهروزی که شب رفتنش به ایتالیا با سازت بدرقهاش کردی، ولی تو چنون نیگاش میکنی انگار که تو ینگه دنیا یه غریبه نگات میکنه..... قربون قد و بالات برم. من چیزی از خودم نمیگم. کف دستت میگه زود پیر میشی. ریشت سفید موات سفید لباست سفید. خدا او روزو نیاره انگار پیش از مرگت چند سال کفنپوش میشی.... این خط میگه که عمرت کوتاهه... خاک عالم به سرم... این چیه؟ اینا کین؟ اینا اومدن دور سرت اشک میریزن کی میدونه که، کی از ته دل برات گریه میکنه. شاید همان قشنگ. شاید همان امید. شاید هوشنگ و بیژن و پشنگ و ارسلان و اردوان همونایی که موقع بالا رفتن از اون نردبون لعنتی دیگه نگاهشون نکردی...... و محمدرضا به عادت همیشگی چنان بلند بلند و از ته دل به فالگیر میخنده که انگار خندهدارترین لطیفههای دنیا رو شنیده... اما همه اون چیزا مو به مو اتفاق افتاده و لطفی با محاسن سفید لباس سفید موهای درویشی سفید ، از شیب گوری سر میخورد و دستش از ساز عزیزش کوتاه میشود. تنها چیزی که در کردستان و تهران و گرگان و واشنگتن و هزار جای دیگر هرگز از خودش جداش نکرد. من شهادت میدهم که همه چیز محمدرضای خفته در خاک سازش بود و ما تا زمانی که زندهایم هر چیز از زندگیاش را که نپذیریم این عشقش را کتمان نخواهیم کرد:
او بند باز بود/ وندر تمام شهر، بدین پیشه، / او یکهتاز بود/ آرام چون پلنگ/ آزاد چون نسیم/ در آسمان تماشاگران خویش / میگسترید نقش/ میآفرید بیم / همچون عقاب قلهنشین بلند رای بر بند مینشست / و آنگاه با هزار فسون هراسخیز/ بر حاضران نفس را در سینه میشکست/ .../ خم گشت تا ستایش فتح و غرور را/ در چشمهای دختر زیبا کند نگاه / لغزید روی بند/ افتاد از طناب / افسوس بر پلنگ / اندوه بر عقاب
منبع: روزنامه فرهیختگان