سایت روزنو | روزنو | Roozno

به روز شده در: ۱۴ مهر ۱۴۰۳ - ۱۲:۴۰
کد خبر: ۵۶۱۹۳
تاریخ انتشار: ۱۰:۰۳ - ۰۵ اسفند ۱۳۹۲

رحمانیان:حسرت چیزی را نمی‌خورم

روزنو :
گفت و گو با محمد رحمانیان در باره نمایش -کنسرت «در روزهای آخر اسفند» در پلاتو تالار وحدت و حرف هایی که این نمایش نامه نویس و کارگردان درباره تئاترایران می زند را در زیر بخوانید:

‌‌شما 4 سال به کانادا رفتید، بختی که در کانادا آزمودید چطور بود؟

خیلی خوشبخت بودم وگرنه الان در خدمت شما نبودم. من آنجا همان کارهایی را کردم که اینجا انجام می‌دادم. کلاس‌های تئاتری برپا کردم.

‌‌شما در جایی گفته‌اید آنجا از صفر شروع کرده‌اید. این از صفر شروع کردن چطور بوده؟

هنوز هم می‌گویم، هنوز هم اینجا از صفر شروع می‌کنم. در حال حاضر هم از صفر شروع کرده‌ام. من اینجا دارم بازیگر تربیت می‌کنم. قبل از این تمرین کلاس تئاتر داشتم. همیشه کار من بوده است. اسامی بسیاری از بازیگران مطرح سینما و تئاتر امروز را می‌توان نام برد که از نقطه صفر با من شروع کردند. این است که هنوز هم از صفر شروع می‌کنم. یکی از کارها و هدف‌های بزرگ من در کار تئاتر و هنر تربیت نیروهای بازیگر جوان است. در کار بعدی‌‌ام هم که انجام می‌دهم دارم روی همین نیروهای جوان سرمایه‌گذاری می‌کنم.

‌‌این پروژه‌ای که می‌گویید کدام متن شماست؟

پروژه «صدام» که هفتاد، هشتاد درصد بازیگرهای آن نیروهای جوان هستند.

‌‌این نمایشنامه را تا کجا پیش برده‌اید نوشتن آن بالاخره تمام شد؟

به چه درد شما می‌خورد که این نمایشنامه تمام شده یا نه؟ چیزی که به درد شما می‌خورد این است که من تمرین این نمایش را از 15 خرداد شروع می‌کنم و 31 شهریور روی صحنه می‌برم؛ اگر همه‌چیز این نمایش جور شود و دوباره ممنوع‌الکار نشوم و اتفاق دیگری نیفتد. این نمایش 50 اجرا در تالار وحدت دارد که امیدوارم بتوانم آن را به انجام برسانم.

‌‌نمایش «روزهای آخر اسفند» چطور شکل گرفت؟

این نمایش بعد از «ترانه‌های قدیمی» به من پیشنهاد شد اصل ماجرا برمی‌گردد به کنسرتی که قرار بود آقای صفاریان و اشکان خطیبی اجرا کنند که بعد به من پیشنهاد کنسرت تئاتر شد و من پذیرفتم و برگشتم ونکوور. طرح‌های اولیه آن را نوشتم تا اینکه اتفاق 11 نوامبر برای گروه
«Yellow Dogs» افتاد و من مطمئن شدم باید این نمایش را روی صحنه ببرم. شروع به تحقیق و نگارش کردم. اینکه می‌گویم به درد شما نمی‌خورد این نمایشنامه را نوشته‌ام یا نه برای این است که «در روزهای آخر اسفند» را که چند روز دیگر روی صحنه می‌برم تمام نشده. همچنان می‌نویسم. من حتی در اجرا هم تغییر می‌دهم. بچه‌هایی که با من کار کرده‌اند می‌دانند من در روز پانزدهم اجرا ممکن است یک متن جدید بیاورم و به متن اصلی اضافه کنم. یعنی هیچ‌وقت یک متن تمام نمی‌شود. صدام هم همین‌طور است و تمام نمی‌شود. با اینکه «آرش ساد» را در ونکوور 3 شب اجرا کردم و در ایران هم 3 شب اجرا داشتم، در اجراهای ایران جاهایی را تغییر دادم. به نظرم یک گروه تئاتری باید مدام در حال نوآوری، خلاقیت، تغییر و تبدیل به احسن‌شدن باشد. تبدیل به احسن شدن در زمینه متن هم وجود دارد. مثلا هر شب چیزهایی به نظرم می‌رسید و اضافه می‌کردم و برخی دیالوگ‌ها را کم می‌کردم تا برسیم به متن مطلوب خودم. اگر همچنان کار ادامه داشت باز هم این کار را می‌کردم.

‌‌تماشاگران کانادا از چه قشری بودند؟

بیننده‌های ما در آنجا دانشجو هستند و تحصیلکرده‌اند بنابراین به لحاظ فکری روشن بودند. اگر این نمایش را در تالار مولوی اجرا می‌کردم شاید نمایش موفق‌تری بود. چون در مولوی با قشر دانشجو بیشتر سروکار دارید. اما متاسفانه این تالار دچار مشکلاتی بود که ما نتوانستیم در آنجا اجرا داشته باشیم. زمانی که من پیشنهاد مولوی را دادم به من گفتند این سالن ویرانه است و برق ندارد و کابل‌هایش مشکل دارد و نمی‌شود اجرا کرد. اولین جایی که درخواست دادم آنجا بود و جاهای دیگر را پیشنهاد دادم که تنها جایی که توانستیم با آنها صحبت کنیم تالار وحدت در 3 شب بود که 3 شب را به 6 اجرا تبدیل کردیم.

‌‌در آثاری مثل «ترانه‌های قدیمی» و «در روزهای آخر اسفند» یک‌جور نوستالژی وجود دارد. این نوستالژی برای محمد رحمانیان از کی شروع شد؟

نه این نوستالژی در من نیست. من مطلقا نسبت به هیچ‌چیز نوستالژی ندارم.
‌‌در کار «در روزهای آخر اسفند» در چند جا از همین نوستالژی صحبت کرده‌اید.
ممکن است صحبت شود اما نمایش فضای نوستالژیک ندارد. دغدغه خود من نیست اما ممکن است دغدغه آدم‌های خود نمایش باشد. من مساله‌ام نوستالژی نیست نه در این کار و نه در «ترانه‌های قدیمی». فضای نوستالژی در این آثار هست اما خودم قصد تبلیغ نوستالژی ندارم. من بیشتر درگیر این مطلبم که آیا آن ترانه‌هایی که شنیده‌ایم و این ترانه‌هایی که می‌شنویم هنوز برای جهان امروز ما کاربرد دارند یا نه؟ این فرق می‌کند با نوستالژی، من حسرت چیزی را نمی‌خورم. من می‌گویم آیا هنوز می‌توانیم به آن ترانه‌هایی که بخشی از خاطره ما هستند بیندیشیم. آیا این ترانه‌ها هنوز هم برای ما راهگشا هستند؟ یک عده‌ای می‌گویند «ای قشنگ‌تر از پریا» راهگشا است. من اعتقاد دارم بسیاری از آثار هنری ازجمله ترانه‌ها که مردمی‌ترین شکل ادبیات هستند بتوانند مرزهای زمان و مکان را پشت‌سر بگذارند و وارد زندگی امروز ما هم بشوند. مثلا ترانه «مشروطه» عارف قزوینی همچنان‌که می‌شنویم می‌بینیم که تازه است و برای ما کارکرد دارد. اتفاقا در کار «در روزهای آخر اسفند» وقتی ترانه «imagine»، «تصورکن» جان لنون را می‌شنویم همچنان می‌بینیم بخشی از جهان امروز را تعریف می‌کند. من حسرت آن ترانه را نمی‌خورم. برعکس می‌گویم این ترانه هنوز دارد کار می‌کند و چرا باعث می‌شود این ترانه همچنان کار کند.
‌‌ درست است که گفته‌اید می‌خواهید یک عده را با تئاتر کار کردن‌تان عصبانی کنید؟
بیشتر کسانی که از من و حضور من در تئاتر عصبانی می‌شوند از اهالی تئاتر هستند. اما آن میزان عصبانیتی که از اجراهای من دارند بیشتر مربوط به اهالی تئاتر است. در صفحه‌های فیس‌بوک می‌بینم که چپ و راست، با بهانه و بی‌بهانه به من فحاشی می‌کنند و لشکر خودشان را می‌فرستند برای فحاشی. در این چند روزه دیده‌ام که چقدر در عصبانی کردن آنها موفق بوده‌ام. اینها را از کامنت‌هایی می‌فهمم که در مکان‌های بلیت‌فروشی‌ای مثل «تیوال» گذاشته می‌شود. من خوشحالم از عصبانیت آنها و نمایش بعدی و بعدی و بعدی را هم کار می‌کنم. مگر اینکه مثل چند سال گذشته به من بگویند که نمی‌توانی کار کنی که باز هم راه‌حلش را دارم و می‌روم یک جای دیگر کار می‌کنم. جهان به اندازه تالارهای اینجا نیست و همه دنیا می‌تواند صحنه آدم باشد اگر که بدانی چه کار می‌خواهی انجام دهی و چه انتظاری از تئاتر داشته باشی.
عکس روز
خبر های روز