دردسر عشق و نفرت دوآتشه یک عروس و داماد
روزی که با ازدواجشان مخالفت کردم، میگفت: «اگر به دختر مورد علاقهام نرسم، خودم را میکشم.» هر چه با او صحبت کردم، فایدهای نداشت.
من و همسرم از ترس آبرویمان برایش به خواستگاری رفتیم. وحید خوشحال بود و ادعا میکرد تا عمر دارد، بهخاطر این لطف و محبت، نوکریمان را خواهد کرد. ما از او حمایت کردیم و حتی برایش خانهای کوچک خریدیم.وحید بهظاهر زندگی خوبی داشت؛ اما در مدت کوتاهی متوجه شدیم با همسرش بگومگو دارد. یک روز که به خانهاش رفتیم، مشخص شد همسرش را کتک زده بود. تا ساعت١٢ شب نشستم و هر دویشان را نصیحت کردم. وحید کوتاه آمده بود. او حرفهایم را قبول کرد؛ اما همسرش همچنان داد و فریاد میکرد و میگفت مرد باید مطیع زنش باشد. اعصابم حسابی بههم ریخته بود. به خانه برگشتیم. همسرم که میخواست مرا آرام کند، میگفت: زنوشوهر دعوا کنند، ابلهان باور کنند. جوش نزن، همه عروس و دامادهای امروزی از این دعوا و مرافعهها دارند. نیمههای شب بود که صدای زنگ تلفن خانه با وحشت عجیبی ما را از خواب بیدار کرد. عروسم گریه میکرد و کمک میخواست. نفهمیدیم چطور خودمان را رساندیم. پسرم آن شب دست به خودکشی زده بود. او را به بیمارستان رساندیم. چند روز در کما بود. نه به آن عشق دوآتیشه و نه از این نفرت آتشین. باید آنها را به مرکز مشاوره میبردیم. خدا رحم کرد.
https://roozno.com/000vgh لینک کوتاه
نظراتی كه حاوی توهین و مغایر قوانین کشور باشد منتشر نمی شود
لطفا از نوشتن نظرات خود به صورت حروف لاتین (فینگلیش) خودداری نمایید