احسان ابراهیمی نوشت:
با وزرا جلسه داشتیم. دیر کرده بودند و خبری از آنها نبود. حتی یک نفرشان هم نیامده بود. چنین چیزی هرگز سابقه نداشت. از اتاق بیرون آمدم و به سمت حیاط رفتم. صدای تیر و تفنگ بلند شد. خیلی ترسیدم. وارد حیاط که شدم دیدم کریمی قدوسی و سعید زیباکلام و خیلیهای دیگر از این کلاه گردها که سربازان میگذارند روی سرشان گذاشتهاند و با لباس رزم و اسلحه میگردند. سنگر درست کردهاند و پشت مواضعشان قایم شدهاند. حدادعادل با لباس ژنرالها آن انتها روی یک صندلی خوابش برده بود. هر از گاهی بلند میشد و تاکتیکی برای حمله مشخص میکرد و دوباره میخوابید. وزرای من هم که غافلگیر شده بودند بدون اسلحه خودشان را پشت ستون و درخت و جاهای دیگر قایم کرده بودند. از دور دیدم که کریمی قدوسی با یک اسلحه اسنایپر سر ظریف را نشانه گرفته. فریاد زدم: «جواد مواظب بااااااااااااشششششششش!» و به سمت او دویدم. از کمر گرفتمش و هلش دادم روی زمین. داد زد: «آخ آخ آخ کمر کمر کمر!» با نگرانی پرسیدم: «چی شد؟ طوری شدی؟» گفت: «نه الان خوب میشه. مرسی نجاتم دادین دکتر.» بعد گوشیاش را در آورد و یک عکس سلفی از خودم و خودش همانطور که ولو شده بودیم روی زمین گرفت و گذاشت توی اینستاگرام. بالایش هم نوشت: «سلام دوستان؛ ساعت 8:15 صبح به وقت پاستور؛ تصویری از من و دکتر عزیزم وسط میدون جنگ. جاتون خالی دکتر همین الان من رو از خطر مرگ حتمی نجات داد.» گفتم: «مرد حسابی توی این اوضاع هم ول نمیکنی؟!» گفت: «دکتر اینها دیپلماسی عمومیه! باید بدونن توی چه شرایطی داریم کار میکنیم.» رسایی بلند شد با در دست داشتن اصل شناسنامه و کپی کارت ملی فریاد زد: «آقای وزیر به اصطلاح اطلاعات! فرزند معنویت پیش ما گروگانه! بهتره خودت رو تسلیم کنی!» علوی در حالی که پشت پلهها مخفی شده بود فریاد زد: «نههههههه! به اون کاری نداشته باشید! اون بیگناهه، بذارید بره.» رسایی این بار گواهینامه رانندگی و شش قطعه عکس 3 در 4 پشتنویسی شده ارائه کرد و گفت: «بیا بیرون وگرنه فرزند معنویت رو میکشیم.» علوی داد زد: «دروغ میگید، میخواید بزنید.» زنگنه سینهخیز آمد سراغم. گفت: «دکتر شما یه جوری سرشون رو گرم کنید، من برم یه قرارداد نفتی رو لغو کنم بیام.» پرسیدم: «چرا لغو کنی؟» گفت: «از قِبلش بعضیها پول خوبی به جیب زدن، ولی هیچ عایدی واسه مملکت نداشته.» بلند شدم و گفتم: «اصلا اینجا چه خبره؟ چرا اینطوری میکنید؟» آقای حدادعادل از خواب بیدار شد و گفت: «منتقدان دارن به دولت کمک میکنن.» گفتم: «این چه وضع کمکه آخه؟» تا آمد جواب بدهد، زنگنه را دید که دارد یواشکی وارد ساختمان میشود، فریاد زد: «میرکاظمی، سعید زیباکلام! هدف، روبه رو، به زنگنه کمک کنید، نذارید فرار کنه.» آنها از دوطرف با آرپیجی به زنگنه شلیک کردند که متلاشی شد و پاشید به در و دیوار. فکر نمیکردم ماجرا جدی باشد و شلیک کنند، قلبم ایستاد. تا آمدم حرف بزنم کوچکزاده بلند شد و با کاتیوشا همینطوری فریادزنان به همه طرف رگبار گرفت. سه چهار نفر از خودیهایشان را هم زخمی کرد. آقای حداد پرسید: «چرا اینطوری میکنی؟!» کوچکزاده گفت: «من وقتی دلواپس میشم دیگه خون جلوی چشمم رو میگیره هیچی نمیبینم. ببخشید.» در همین گیر و دار بودیم که محمدعلی نجفی از همه جا بیخبر، سوت زنان وارد حیاط شد. همه به سمتش اسلحه کشیدند. رنگش پرید و دستش را گرفت بالا و داد زد: «من موچام! من موچام! به خدا استعفا دادم. فقط اومدم یه سری بزنم.» و فرار کرد و رفت. کوچکزاده شروع کرد به فحش دادن. فحشهای ناجور که رویم نمیشود بگویم. داد زدم: «چرا فحش میدی؟!» گفت: «مجبورم! تیرم تموم شده.»
ساعت 21:14 شب
جنگ تا پاسی از شب ادامه داشت. همه که تیرشان تمام شد جمع کردند و رفتند. آقای حدادعادل موقع رفتن گفت: «روزهای دیگه هم میآییم و سعی میکنیم در حد وسعمون به دولت کمک کنیم.» وزرا شروع کردند به زار زار گریه کردن!
وقایعنگار 15 اردیبهشت 1393:
1. بعد از آنکه رئیسجمهور از منتقدان خواست با شناسنامه انتقاد کنند نه به نام «مردم»، حمید رسایی برای تمسخر رئیسجمهور تصویر صفحه اول شناسنامهاش را در رسانهها منتشر کرد!
2. حدادعادل: «هدف منتقدان کمک به دولت است!!»