پشت چراغ قرمز ایستاده بودم که شاتالاق یکهو یکی از پشت زد به آمبولانسم. محکم زدها. حالا شانس آوردم خودم سوار آمبولانس بودم وگرنه توی این ترافیک آمبولانس از کجا میرسید؟ سرم خورده بود به فرمان و خونین و مالین شده بودم. توی آینه نگاه کردم دیدم ماشین پشتی، بولدوزر است. طرف دندهعقب گرفته بود و داشت دوباره میآمد که بزند به من.
به گزارش روزنو، پوریا عالمی در شرق نوشت: گفتم: «خدایا نکند من جزو قتلهای اخیر سریالی این بولدوزر باشم؟» و سرم را از پنجره خواستم ببرم بیرون که گرومپ، آمبولانس سهمتر پرید هوا. نگاه کردم دیدم دوباره دندهعقب گرفته و دارد میآید که از رویم رد شود. در ماشین را باز کردم و پریدم و گفتم: «پسر... بیا با هم دوست شیم...» یارو بولدوزریه با بولدوزر آمد سمت من. اصلا معلوم نبود، میخواهد زیرم کند یا صافم کند یا از هستی ساقطم کند یا از رویم رد شود.
برای همین یک ضربالمثل شیرازی میگوید: «وقتی دیدی یک گاو خشمگین به سمتت هجوم میآورد، تعارف کن کاهو سکنجبین بخورد.» کاهو سکنجبینم کجا بود توی این هیروویری؟ یادم افتاد تهرانیها یک ضربالمثل دارند که میگوید: «وقتی دیدی یک بولدوزر به سمتت هجوم آورده، بدان شیتیل کم دادی و طرف با حکم تخریب آمده.» یک ضربالمثل یونانی یادم آمد: «اگر یک بولدوزر به سمتت میآمد، تو از سمت دیگر فرار کن.» بله. یونانیها بیحکمت حرف نمیزنند. برای همین از سمت دیگر فرار کردم. راننده بولدوزر گذاشته بود دنبالم، من گذاشته بودم به فرار. وسط بزرگراه مدرس، من بدو، بولدوزر بدو.
داد زدم: «عشقم... اگه داری ابراز احساسات میکنی، خیلی خشنهها...» یک بوق بیابانی زد و گاز را فشار داد و رسید به نیممتریام. داد زدم: «پس قضیه احساسات نیست... نکند از طرف شهرداری آمدهای و دنبال جا پارک میگردی؟» یارو دوباره بوق زد. گفتم: «به جان خودم با شهردار دشمنی ندارم...» بعد هم دیدم شهردار هم با من دشمنی ندارد. حتی احمدینژاد. حتی مشایی. حتی خاوری. حتی زنجانی. حتی... من درباره همه اینها طنز نوشتم. یکجا هم توی خیابان هم را ببینیم سلامعلیک گرم میکنیم. بعد گفتم مشکل چیست؟ یک حرکت سرضرب گردش کن، دور بزن، بچرخ، بپر بالای بولدوزر، زدم و سرضرب گردش کردم و دور زدم و چرخیدم و پریدم بالای بولدوزر و از پشت شیشه با راننده فیستوفیس شدم. نزدیک بود اسکارفیس بشوم حتی. خلاصه، گفتم: «آقا مشکل شخصی با من داری؟»
گفت: «نه.»
گفتم: «پس جریان چیه؟»
گفت: «تو... تو را کی تطمیع کرده؟ هان؟ از کی پول گرفتی؟»
گفتم: «آخه واسه چی؟»
گفت: «چرا با دولت دشمنی؟ چرا هر کاری میکند یک چیزی برایش مینویسی؟ دولت چه گناهی کرده؟ از چپ و راست باید با هم بکشد؟ همین «فارس» و «کیهان» و تلویزیون و مجلس میگذارند توی کارش بس نیست؟ تو دیگر چرا چوب میگذاری لای چرخ دولت؟ حتما پول گرفتهای... حتما تطمیع شدهای... یا نکند دشمنی داری؟ نکند گرگی در لباس بره؟ هان؟»
گفتم: «عموجان، چی شده؟»
گفت: «چرا اینقدر عملکرد دولت را نقد میکنی؟ آن از سبد کالا، آن از عملکرد وزیر ارشاد، آن از مساله سانسور... این هم از موضوع انصراف از یارانهها... راستش را بگو از کی پول گرفتی؟»
گفتم: «عزیزم، شما قیافهات آشناست. توی فلان نشریه ندیدمت؟»
گفت: «چرا.»
گفتم: «قربانت بشوم، خودت هردفعه چقدر کارت هدیه میگیری؟» حال کردید یکدستی زدم؟ حالا ببینید چی گفت.
گفت: «اگه راست میگی خودت چقدر گرفتی؟»
گفتم: «دیدی؟ ای کلک. من تا حالا چیزی نگرفتهام. برای همین با خیال راحت حرفم را میزنم و نقد میکنم. همه به آقای احمدینژاد اعتراض داشتند، رسانهها و تریبونهای دوروبرش فقط مجیز میگویند و تعریف الکی میکنند و کسی نقد نمیکند. الان فرق شما با آنموقع چیست؟ همین دولت اگر کارش درست است که نباید از چهارتا نقد عصبانی شود. بعد اصلا اگر کسی یا جریانی یا تفکری را نشود نقد کرد، به بهانههای مختلف، از بین میرودها... نقد باعث میشود ما خودمان و مسیرمان را اصلاح و ترمیم کنیم و حرکت کنیم... . نمیشود که همه رسانهها در خدمت دولت باشند. دولت روحانی و خاتمی و احمدینژادش هم فرقی نمیکند. مطبوعات، رکن چهلم دموکراسی هستند... البته قبلا رکن سوم، چهارم بودند، اما الان ارکان دیگری قبل از مطبوعات حضور فعال دارند...»
همانطور که میبینید دلم پر بود و شروع کردم نطقکردن. طرف گفت: «ولی یک حالی بده و اینقدر به عملکرد دولت گیر نده.»
گفتم: «کار شما را نمیدانم. ولی کار رسانه و روزنامهنگار، حالدادن نیست. حتی حالگرفتن هم نیست. رسانه باید کاری کند که حال مردم خوب شود.» عجب جملهای گفتم. این را بنویسید به هم اساماس کنید.
طرف گفت: «حالا چی؟ یعنی باز عملکرد دولت را هی نقد میکنی؟ هی هرچی ما میریسیم شما پنبه میکنی؟»
گفتم: «نه عزیزم. ما اصلا بهکار شما کاری نداریم. شما حالت را بده.» بعد از روی بولدوزر پریدم پایین و گفتم: «آرم طرح ترافیکت را هم از شهرداری گرفتی، آره؟» گفت: «آره. سهتا گرفتم. برای داداشهایم هم گرفتم.» گفتم: «با همین فرمان بروی آخرش توی یک روابطعمومیای جایی بهت یک کار میدهند. یا یک مجله میدهند دربیاوری.» گفت: «واقعا؟ فکر میکنی به آرزوهام برسم؟» گفتم: «فقط رسیدی حواست باشد بهموقع پیاده شوی.» و راهم را کشیدم و رفتم سمت آمبولانس.