![آخرین قیمت سمند، کوییک، دنا و تارا + جدول](/files/fa/news/1403/4/14/377436_790.jpg)
در چنین صفحاتی معمولا خبرهای خوب و امیدوارکننده پررنگ میشود و گرداننده چنین صفحاتی عموما به دنبال وقایع و خبرهایی هستند که حس مثبتی در مخاطب ایجاد کند. برای این مقاله سراغ یکی از همین صفحات رفتیم و قرار است تعدادی از پستهای روحیهبخش این صفحه در هفته گذشته را مرور کنیم.
گربه مصممی که در تصویر میبینید یک گربه خیابانی است و از خوششانسی یا بدشانسی در نزدیکی یک بازار ماهیفروشی زندگی میکند. این گربه باهوش روزهای زیادی را به تماشای آدمهایی گذراند که چیزی شبیه به برگ درخت به فروشنده میدادند و ماهیهای خوشمزه و آبدار تحویل میگرفتند. گربه داستان ما بالاخره یک روز دلش را به دریا زد و با در دهان داشتن یک برگ سبز وارد ماهیفروشی شد. ماهیفروشِ مهربان بلافاصله منظور گربه را فهمید و در مقابل آن برگ، یک ماهی خوشمزه نصیب گربه شد. از آن روز به بعد این گربه خوشبخت هرروز سر یک ساعت مشخص با یک برگ به سمت ماهیفروشی روان میشود و با یک ماهی تازه در دهان نزد خانوادهاش بازمیگردد.
داستان از این قرار است که یکی از کاربران توییتر با بقیه درباره یک سفر دریایی صحبت میکند که در سال 2006 و در کودکی به همراه خانوادهاش رفته بود. این دختر ظاهرا در آن سفر با دختربچه دیگری دوست شده و حسابی با هم خوش گذرانده بودند. این کاربر از بقیه کاربران توییتر میخواهد کمک کنند تا بلکه او دوست قدیمیاش را پیدا کند. همانطور که در تصویر میبینید این دو دوست خیلی زود همدیگر را پیدا میکنند و احتمالا حسابی خاطرات آن سفر قدیمی را مرور میکنند.
"من وقتی فقط 11 سال داشتم مادرم را از دست دادم. چند وقت پیش فردی از طریق فیسبوک با من ارتباط برقرار کرد و به من خبر داد که بیش از 25 سال قبل با مادرم درباره رساله دانشگاهیاش مصاحبه کرده است." "آن فرد کاسِتی که از صدای مادرم داشت را به دست من رساند و من این آخر هفته صدای مادرم را پس از بیش از 25 سال شنیدم."
یکی از کاربران توییتر با انتشار این دو تصویر درباره حادثه آتشسوزی صحبت کرده که سالها پیش برای خانوادهاش پیش آمده است. "زمانی که تنها دو سال داشتم، خانه ما دچار آتشسوزی شد و من در خانه سوزان گیر افتادم. آن روز من از نظر پزشکی مُردم و آتشنشانی که در تصویر میبینید به میان آتشها زد و پیکر بیجان من را بیرون آورد و با CPR من را به زندگی بازگرداند." "دنیا و زندگی واقعا عجیب است. همان مردی که 23 سال قبل باعث شد زندگی من ادامه پیدا کند امروز پسر 2 ساله من را در آغوش گرفته است."
یکی از کاربران نکته بسیار جالبی را درباره این مرد که در حقیقت پدربزرگِ هلی بیلی، خواننده و بازیگر آمریکایی است یادآوری کرده است. "این مرد در طول عمرش هم در کودکی پدربزرگش را تماشا کرده که به عنوان برده در مزرعه مشغول برداشت پنبه بوده و هم حالا و دههها بعد و در پیری نوهاش را تماشا کرده که ستاره یک فیلم مولتی میلیون دلاری کمپانی دیزنی بوده است."
مادر این مرد جوان در حین درمان بیماری سرطان و تومور مغزیاش، مانند بسیاری از افراد در این مرحله موهای سرش را از دست داد. پسر او اما هم برای تشویق مادرش به مبارزه و هم برای حفظ ظاهرِ او، اقدام به بلند کردن موهایش کرد. حالا پس از بهبود مادر و رهایی از سرطان، پسر موهایش را بریده و از آن برای مادرش یک کلاه گیس زیبا ساخته است.
سگی که در این تصویر مشخص است دِیزی نام دارد و چند روز قبل از گرفتن این عکس متاسفانه تمام 7 تولهاش را در حادثه آتشسوزی یک انبار از دست داد. دیزی به گفته صاحبانش پس از آن حادثه تلخ دیگر سگ قبلی نبود و تمام روزش به زیرورو کردن خاکسترِ باقیمانده از آتشسوزی میگذشت. دیزی خوشبختانه صاحبان مهربانی داشت. صاحب دیزی پیامی در فیسبوک منتشر کرد و ضمن توضیح شرایطِ دیزی، از باقی کاربران خواست که اگر تولههای تازه متولد شده بیمادری میشناسند به او معرفی کنند. خیلی زود هشت توله یتیم به صاحب دیزی معرفی شد و دیزی هم به سرعت آنها را مانند تولههای خودش پذیرفت و دوباره به سگ خوشحال قبلی تبدیل شد.
کاربری با پست کردن این دو تصویر، نوشته:"20 سال قبل من در این بیمارستان به خاطر بیماری سرطان بستری بودم و حالا و دو دهه بعد من در همان بیمارستان به عنوان پرستار استخدام شدم."
فردی با پست کردن این تصویر در توضیح نوشته:"این دو جراح پس از یک عمل موفقیتآمیزِ 32 ساعته، اینچنین روی زمین دراز کشیدهاند. آنها در این جراحی مجموعهای از تومورها را از مغز بیمار خارج کردند." نکته جالب دیگر اما نظر کاربری است که درباره این پست نوشته:"به نظر من نیاز است جراحها بیشتر از ورزشکاران حرفهای حقوق بگیرند." حتما در بخش نظرات برای ما بنویسید که با نظر این کاربر موافق هستید یا نه؟
یک کاربر مسلمان آمریکایی نوشته:"بچهها! من تنها مسلمان ادارهمان هستم و بقیه کارمندان و مدیریت نه تنها فقط برای من یک اتاق را به نمازخانه تبدیل کردهاند بلکه این جعبه شبیه به کعبه را هم برای نگهداری وسایلِ عبادتم به من هدیه دادند."