قصه درگيري باج گيرها و دستفروش ها به چه پاياني مي رسد ؟
«ساندويچ خونگي، تميز و تازه، خوشمزه و ارزون..... ساندويچ خونگي، تميز و.....» صداي مرد فروشنده تا چند متر بعد از خروجي مترو هم شنيده ميشود. سبد پلاستيكي سفيد را روي سكوي ابتداي خروجي جنوب شرقي متروي تئاتر شهر گذاشته و دو ساندويچ كيسهپيچ دستش گرفته و به چپ و راست ميچرخد و براي ساندويچهايش تبليغ ميكند. چشمانداز نگاه مرد، مردمي مثل خودش هستند؛ دستفروش و در انتظار مشتري. يكي پيراهن مردانه ميفروشد، يكي قاب گوشي تلفن همراه، يكي چاي و نسكافه داغ، يكي كفش و يكي كيف و يكي كلاه و يكي.....
گلدانهايش دو اندازه است؛ قد فنجان، قد پارچ آبخوري. برگهاي كاشتهشده در گلدانهاي قد پارچ آبخوري، جاندارتر است و سبزتر با ساقه قطورتر و قيمت گرانتر؛ هركدام 35 هزار تومان. تعداد گلدانهاي قد فنجاني 20 هزار توماني اما بيشتر است، چون سبكترند و حملشان راحتتر براي او كه هرروز، گلدانهايش را داخل كارتن مقوايي ميچيند و كارتن مقوايي را روي سرش ميگيرد و مسير خانهاش از خيابان سلسبيل تا تئاتر شهر را با اتوبوس ميرود و برميگردد. آن تكه از پيادهرو كه اجازه دارد گلدانهايش را بچيند، مربعي حدود دو متر است؛ به اندازه 6 موزاييك 30 در 50. جوري كه ايستاده، چشم در چشم درهاي برنجكوبيشده ساختمان 55 ساله تئاتر شهر است؛ روياي دوردست دخترك اين است كه يك روز در سالن اصلي تئاتر شهر اجرا داشته باشد.
پيرمرد، 16 سال درس خوانده و فارغالتحصيل رشته زيستشناسي است. حالا به مشتري؛ به جواني كه نگاه وقيحي دارد، قيمت پيراهن مردانه ميگويد و بابت جنس اعلاي پيراهنهايش تبليغ ميكند. مثل او در جمع دستفروشهاي اين محدوده زياد است؛ پيرزنان و پيرمرداني كه در ساعت بعدازظهر و عصر بايد به استراحت در منزل مشغول باشند اما مثل همين آقا، هر روز زيرانداز رنگ و رو رفتهشان را با توبرهاي از پوشاك و كفش و صد جور خنزر پنزر، به كول ميگيرند و تا پاسي از شب و شامگاه، كنار خيابان ميايستند تا ناني به خانه ببرند. وقتي باران ميبارد و مسوولان اداره آب و فاضلاب تهران از بالا آمدن ظرفيت مخازن سدهاي اطراف پايتخت خوشحال ميشوند، روز عزاي دستفروشهاست. دستفروشهايي كه همگي، از سر ناچاري و بيكاري و بيپولي راهي خيابان شدند و روزهاي اول تا ماههاي اول، با خجالت و با صداهاي خفهشده در گلو و گردن نيمافراشته براي اجناسشان تبليغ كردند ولي حالا ديگر با غريبه و آشنا بيتعارف شدهاند چون زندگي با كسي تعارف ندارد.
«من 5 ساله اينجام. اين 5 سال اينجا عدالت نديدم. همه به هم زور ميگن. تنها حسنش اينه كه اينجا همه مثل هم هستيم؛ همه با درد مشترك. هيچكدوم از ما اگه سرمايهاي داشتيم الان اينجا كف پيادهرو نبوديم. من حتي زبان انگليسي خوندم كه دست زن و بچههام رو بگيرم و از كشور برم ولي با پول كارگري نميشد بري خارج. ما چارهاي جز دستفروشي نداريم. بدترين روزهاي ما، روزيه كه باجگيرا ميان سراغ كسبه. كتككاري ميشه، چاقوكشي ميشه، باجگيرا حتي به من و موي سفيدم رحم نكردن و كتكم زدن و فحشم دادن. ميان و تهديدمون ميكنن. باج ندي كتك ميخوري، فحش ميخوري، چاقو ميخوري.»
باجگيرها، چهرههاي نامرئي در خردهفرهنگ دستفروشي تهران و شايد باقي شهرهاي ايران هستند. هر جا بساط دستفروشي خياباني قوت گرفته باشد، سر و كله باجگيرها پيدا ميشود؛ مردان يا گاهي زناني كه بنا به قانوني مجعول و قراري نامعلوم، متر به متر پيادهروها را صاحب شدهاند و نرخگذاري كردهاند و بابت اين مالكيت بيسند، باج ميگيرند. پيادهروهاي جنوب شرق و جنوب غرب چهارراه وليعصر، از گرانترينهاي اين محدوده است كه بعضي دستفروشهاي تازهوارد بايد بابت يكماه بساطچيني در مساحتي معادل 2 متر در يك و نيم متر، 5 ميليون تومان باج بدهند وگرنه كاسبهاي قديمي كه ناگفته و زبان بسته، مطيع باجگيرها هستند و از همين همپيماني نه چندان آشكار و غير انتفاعي، عوايد معنوي مثل حق سن و حرمت ريش دريافت ميكنند، به نيابت از روسا ميآيند و مانع بساطگستري تازهواردها ميشوند. فقط آنهايي كه از 4 يا 5 سال قبل و زمان دلار 3000 هزار توماني به پيادهروهاي اين چهارراه كوچ كردند و از قدماي كسب در اين محدوده محسوب ميشوند، باج نميدهند. مثل همان مردي كه كفش ورزشي ميفروخت. همين پيرمرد 65 ساله هم كه تي شرت مردانه ميفروشد باج نميدهد چون او هم حوالي سال 1395 و 1396 به اين پيادهرو آمده و فقط هفتهاي 50 هزار تومان براي روشن ماندن يك لامپ مهتابي بالاي بساطش پول ميدهد كه اسمش را گذاشته «پول برق» اما حتي دستفروشهاي آن طرف چهارراه به سمت خيابان كاخ هم از باجگيري معاف نيستند فقط چون محدوده كسبشان دورافتادهتر و ناديدنيتر است، رقم كمتري پرداخت ميكنند؛ زن و شوهري كه نزديك خشكشويي «دانمارك»، ليوان و قمقمه ميفروشند، هفتهاي 250 هزار تومان باج ميدهند و دانشجوي فوق ليسانس سينما كه دورتر از قنادي فرانسه، كتاب كهنه ميفروشد، هفتهاي 100 هزار تومان.
طبق گزارشي كه مركز آمار ايران از وضعيت اشتغال و بازار كار در تابستان 1401 منتشر كرد، ورودي به بخش خدمات در تابستان امسال نسبت به تابستان 1400 حدود يك درصد افزايش داشته و از عدد 57.5 (ورودي شاغلان به بخش خدمات در تابستان 1400) به 58.3 (ورودي شاغلان به بخش خدمات در تابستان 1401) افزايش يافته در حالي كه ورودي به بخش صنعت كه پايه توسعه و توليد و پيشروي اقتصاد كشور است، در تابستان امسال با كاهش 0.2 درصدي نسبت به تابستان پارسال به عدد 35.2 درصد و ورودي به بخش كشاورزي كه پايه خودكفايي و ارز آوري براي اقتصاد كشور است، در تابستان امسال نسبت به پارسال، در بخش شهري با كاهش 0.7 درصدي به 6.4 درصد و در بخش روستايي با كاهش 2.8 درصدي به 44.8 درصد تنزل يافته است. غير از آمارهاي نه چندان دقيقي كه مسوولان شهرداريها از تعداد دستفروشان ميگويند، هيچ عدد و سرشماري دقيقي درباره شاغلان اين شغل كاذب و غير رسمي كه در فهرست خدمات قرار ميگيرد و هيچ ارزش افزودهاي هم به اقتصاد و توليد و توسعه كشور اضافه نميكند، موجود نيست. حتي نميتوان با قطعيت گفت كه تعداد تحصيلكردهها، تعداد سالمندان، تعداد زنان، تعداد كودكان يا اخراجيهاي دانشگاه يا ساير اقليتهاي اجتماعي بين دستفروشان كم يا زياد شده چون هيچ پيمايشي در اين باره موجود نيست. هرچه گفته ميشود صرفا بر مبناي مشاهدات است. اما اين را ميتوان با قطعيت گفت كه همين مشاهدات، همين قدمهاي پر شتاب يا تلاش و تبليغهاي با فايده يا بيفايده براي فروش اجناسي كه خيلي ضروري هم نيست، تصوير واقعي و غيرقابل انكار از نابودي سرمايه انساني به ارزانترين قيمت است.
داد و دعوا تا بيرون از واگنهاي مترو كش ميآيد. سه جوان كه رفيقند و هم محله، هر كدام با يك دست، چرخدستي پر از خرده ريزهاي متروپسند؛ هدفون و قاب گوشي تلفن همراه و فلش و هدست و اقلام الكترونيكي و ديجيتالي را پشت سر ميكشند و با دست ديگر، شانههاي همديگر را جوري هل ميدهند كه سه نفري، تقريبا پرتاب ميشوند روي سكوها. دعوا سر اين بوده كه چرا هر سه، در يك روز و يك مسير و يك زمان، جنس جور و عين هم آوردهاند. يكيشان كه بلندتر از دو تا رفيقش داد ميزند، لگد ميپراند به چرخ آن يكي و يكيشان يقهاش را ميگيرد و شاخ به شاخ ميشوند. مردم مامور سكوي مترو را صدا كردهاند و مامور ميآيد و سه نفر را به زور از هم جدا ميكند و چرخها را توقيف ميكند و از بيسيم، همكارش را صدا ميكند كه بيايد و چرخها را ببرد و اين سه رفيق هنوز داد ميكشند، حالا بر سر مامور مترو. بعد از يك ربع، هر سه دست خالي، هر كدام چشمها را به نقطهاي دوخته و روي نيمكتهاي سكو كنار هم نشستهاند، در سكوت مطلق. بعد از نيم ساعت، هماني كه لگد پرانده بود، دستمالي به پيشانياش ميكشد و ميرود سمت پلههاي برقي.
چند وقته دستفروشي ميكني؟
در مسير بالا رفتن از پله برقي از رفاقتشان و چاله گودي كه به دليل رقابت هر روز گودتر ميشود ميگويد. جلوي غرفه ساندويچهاي آماده داخل سالن ايستگاه، سه نوشابه ليواني ميگيرد و برميگردد سمت پله برقي، سمت رفقايش.
«ما الان بايد پشت نيمكت دانشگاه نشسته باشيم، بايد الان مشغول خلق و توليد باشيم، بايد به فكر آينده و پيشرفت باشيم، ببين چطور با خفت، هرز ميريم واسه دوزار كه فقط امروزمون رو پاس كنيم.»