
آوازی که حکم اعدام را شکست
روزنو :روزنو- با قامتي نه چندان بلند و صورتي كه تازه رد جواني در آن پيدا ميشد به آرامي مقابلم ايستاد و به نشانه احترام و احوالپرسي سري تكان داد. از همان نگاه اول ميشد حدس زد كه جواني است كاملا خجالتي.
بعد از صحبتهاي
اوليهمان به آرامي شانه صندلي را گرفت و به سمت خود كشيد و روي آن نشست.
با آن قد و قامت ريز و آن خجالت و شرمي كه در صدايش موج ميزد فكر ميكردم
تمام آنچه كه شنيدهام اشتباه است.
هر كس ديگري هم جاي من بود، ممكن بود حس كند كه همهچيز يك شوخي ساده است و همه ماجراهايي كه دربارهاش شنيده ميشد اصلا امكان نداشت رخ داده باشد. هر چند لحن آرام صحبتها و پختگياش در استفاده از كلمات مرا با جواني رو به رو ميكرد كه فكر ميكردم خيلي زود پا به ايام پيري گذاشته است. جوان شيرازي داستان ما، امروز 21 سال بيشتر ندارد اما خوانندگي و آموزش رديف را از 5 سالگي با خانواده آغازكرده و خودش معتقد است صداي خوب ميراث خانوادگيشان است. ميراثي كه در سالهاي جواني او را از مرگ حتمي نجات داد. محسن در سال 88 زماني كه 17 سال بيشتر نداشت در يك درگيري ساده مرتكب قتل مردي 30 ساله شد.
قتلي ناخواسته كه بعد از آن چهره زندگياش را به كلي دگرگون كرد. حالا ديگر نوجوان 17 ساله ما متهم به قتلي بود كه عمدي نبود و حكم خطايش قصاص نفس؛ اما سرانجام اعجاز همين ميراث خانوادگي (صداي خوش) سرنوشت او را طور ديگري رقم زد...
بهتر است بدون هيچ مقدمهيي برويم سر اصل مطلب؛ از روز حادثه و اتفاقاتي كه در آن روز افتاد برايمان بگوييد...
همهچيز از يك اتفاق ساده شروع شد. مقتول در نزديكي منزل ما با شخص ديگري درگير بود و فحش و ناسزا ميگفت. من با دخالت كردن در اين دعوا و گلاويز شدن با او باعث زخمي شدن اين مرد شدم و بلافاصله او را به بيمارستان رساندم كه متاسفانه بعد از چند ساعتي كه در بيمارستان بود به علت خونريزي فوت كرد.
بعد هم دستگيرتان كردند؟
خير خودم، خودم را معرفي كردم چون چيز خاصي نبود.
يعني اصلا باورم نميشد كه اين اتفاق براي من افتاده باشد. اصلا نميتوانستم در خيالم يك چنين روزي را تصور كنم. شايد بگويم كه هنوز هم وقتي به آن روز فكر ميكنم انگار كه يك كابوس بود؛كابوسي سخت و غير قابل باور!
بعد از دستگيري و محاكمه تان به اعدام محكوم شديد اما چون سن قانوني نداشتيد به كانون اصلاح و تربيت منتقل شديد. از روزهايي كه در كانون اصلاح و تربيت داشتيد برايمان بگوييد و اينكه آن روزها واقعيت را چطور ميديديد؟
در كانون اصلاح و تربيت وقتي به خودم آمدم با دنياي تيره و تاري رو به رو بودم كه هيچ شباهت و سنخيتي با زندگي من نداشت.
اصلا نميدانستم كه چرا اين اتفاق براي من افتاده بود و چراهايي ديگر كه هيچ پاسخي برايشان نداشتم. آن روزها و سالها، لحظههاي آموزش و كار موسيقي من بود. من برنامههاي زيادي براي آيندهام داشتم كه با اين اتفاق همه آن برنامهها و روياپردازيها دود شدند و به هوا رفتند. قطعا هر كس ديگري هم جاي من بود همين احساس را داشت. من ديگر همهچيز را تمام شده ميديدم. چون اتفاقي بزرگ و تلخ براي نوجواني مثل من افتاده بود.
من كه از همان كودكي روحياتم با همسن و سالهايم فرق ميكرد و خيلي نميتوانستم با آنها ارتباط برقرار كنم. به نوعي كارهايي كه ميكردند در فلسفه و عقيده ذهني من جايگاهي نداشت. من آنقدر احساساتي بودم كه نميتوانستم به كوچكترين موجودي آزار برسانم.
به همين خاطر است كه هنوز باور اين اتفاق برايم دشوار است. وقتي اين حادثه رخ داد، روزهاي نوجواني و اوج شكوفايي ذهن من در راه موسيقي بود. روزهايي كه با انگيزه زياد تمام وقت و پتانسيلم را روي يادگيري آواز گذاشته بودم و از صبح تا شب و شب تا صبح تمرين ميكردم.
حتي وقتي ميخوابيدم خواب تمرين و اجراي موسيقي را ميديدم.
در چنين شرايطي آن اتفاق رخ داد! وقتي به كانون منتقل شدم امكانات محدودي در اختيار ما بود كه از آن ميان شنيدن موسيقي براي من از جمله بهترين امكانات كانون به شمار ميرفت. هر چند آن اتفاق براي من بزرگ و آن فضا عذابآور بود و گاهي به كل نا اميد ميشدم اما هميشه در عين نا اميدي حضور خدا را احساس ميكردم و به محض اينكه كم ميآوردم انرژي ناشناختهيي مرا به تحمل بيشتر دعوت ميكرد.
در تمام آن روزها و شبهاي نااميدي تنها چيزي كه با تمام وجود از خدا ميخواستم، مژدهيي درباره موسيقي بود! به قول حافظ: اي صبا نكهتي از خاك ره يار بيار/ ببر اندوه دل و مژده دلدار بيار...
مژدهيي آمد؟
بله. عصر فرداي آن روز كه در همين تفكرات بودم، يكي از نزديكان ما با من تماس گرفت و گفت جشنوارهيي با عنوان ايرج بسطامي براي جوانان شهرستاني برگزار ميشود كه در آن جوانان بين 18 تا 30 سال ميتوانند با هم رقابت كنند و هنر موسيقي خود را محك بزنند. من هميشه آرزوي چنين برنامهيي را داشتم. برنامهيي كه در سطحي عالي برگزار شود و در آن جوانان با هم به رقابت پبردازند.
وقتي آن دوست مان به من گفت كه براي اين كار فراخوان دادهاند، من كه تازه چند روزي بود پا به 18 سالگي گذاشته بودم، بسيار خوشحال شدم.
شايد اين حرف كمي بيرحمانه به نظر برسد اما كمي تعجب برانگيز است كه شما از اين خبر خوشحال شديد چون به هر حال اگر در آزمون هم شركت ميكرديد و رتبهيي ميگرفتيد باز هم محكوم به اعدام بوديد. به هر حال نگاه به اين قضيه كمي امكان دارد انگيزه آدم را بگيرد...
درست است. در واقع هم هيچ روزنهيي نبود. يادم هست آن روزها اشعار مولانا را زياد ميخواندم و به واقع نفسهاي خدا را پشت گوشم احساس ميكردم.
در همان شرايط هم ميگفتم كه من هميشه آرزو داشتم كه مجالي دست دهد تا بتوانم در مسابقهيي كه مربوط به آواز باشد، شركت كنم اما متاسفانه فرصتش پيش نيامده بود. براي همين مدام ميگفتم چه اشكالي دارد كه الان در اين شرايط شركت كنم؟ به نوعي ميخواستم خودم را در آن شرايط محك بزنم و ببينم چه ميشود. هر چند فكر ميكردم با شرايطي كه دارم هرگز نميتوانم به مراحل بالاتر برسم اما باز هم آن خبر برايم مژده بود؛ مژده رهايي. به هر حال يادم هست كه آن ايام روز و شب من، به فكر و خيال و شيش و بش كردن اين موضوع ميگذشت كه اصلا بايد اين كار را انجام دهم يا نه.
در همين احوالات بحراني و شرايط بد روحي بودم كه يك شب تفالي به حافظ زدم و اين غزل آمد: « خرم آن روز كزين منزل ويران بروم/ راحت جان طلبم و از پي جانان بروم/ گرچه دانم كه به جايي نبرد راه غريب/ من به كوي سر آن زلف پريشان بروم/ دلم از وحشت زندان سكندر بگرفت/ رخت بربندم و تا ملك سليمان بروم/ نذر كردم گر از اين غم به درآيم روزي/ تا در ميكده شادان و غزل خوان بروم» اين غزل زندگي مرا زير و رو كرد و به من جرات شركت در مسابقه بنياد بسطامي را داد. قرار بود آثار را ضبط كنيم و براي بررسي اوليه به بنياد بفرستيم.
من هم با رييس زندان و يكي از كاركنان آنجا كه آن روزها مثل برادر كنار من بود صحبت كردم تا اينكه اجازه دادند در يكي از اتاقهاي زندان صدايم ضبط شود. انتخابم نيز همان غزل با همان حس و حال آن روزها بود. آواز را خواندم و از طريق آن دوست خانوادگي مان براي بنياد فرستادم.
يادتان هست كه اين غزل را در چه دستگاهي خوانديد؟
در مايه دشتي خواندم و براي بنياد ارسال كردم. نخستين اثري را كه فرستاديم تصويري بود و داوران بنياد قبول نكردند.
دومي را كه خواستيم بفرستيم، همان دوست خانوادگي مان با بنياد تماس گرفتند و براي خانم بسطامي شرايط مرا توضيح دادند. خلاصه ما آثار را ضبط كرديم و براي مسابقه آواز بنياد بسطامي فرستاديم تا مرحله به مرحله پيش رفت و به بخش نهايي رسيد. وقتي به مرحله نهايي رسيدم اصلا باورم نميشد كه تا اين حد پيش رفته باشم اما مشكل اينجا بود كه براي شركت در مرحله نهايي بايد حتما به تهران ميآمدم چون برنامه نهايي در تالار وحدت اجرا ميشد.
اما من با مشكل بزرگي مواجه بودم و آن بيرون آمدن از زندان بود. در قانون اساسي كشور ما كسي كه با جرم قتل به زندان ميرود و تحتالحفظ است، به هيچ عنوان نميتواند از زندان بيرون بيايد. حتي اگر از طرف خانواده شاكي هم رضايت داشته باشد تنها بعد از كشيدن حبس قانوني ميتواند بيرون بيايد.
من فقط ده ماه بود كه در كانون بودم و غير ممكن بود كه به من اجازه خروج دهند.
از طرف ديگر هم شوق شركت در مرحله نهايي بسيار زياد بود و ميخواستيد كه حضور داشته باشيد... اين ناتواني از حضور در مرحله نهايي باعث نا اميدي بيشترتان نميشد؟
از يك طرف موج بزرگي از شادي بود و از طرف ديگر ديواري كه رويش سيم خاردار كشيده بودند و پشتش صدها درخت كاج كه رد شدن از آن غير مكن به نظر ميرسيد.
دلم خيلي گرفته بود. دم دماي غروب مدام به اين فكر ميكردم كه چه ميشود؟ برايم مثل روز روشن بود كه نميتوانم در مرحله نهايي شركت كنم. در نهايت يك نامه براي بنياد نوشتم و در آن شرايطم را توضيح دادم و گفتم كه خيلي دلم ميخواست بيرون از زندان باشم و اين روزها را ببينم، در انتها هم نوشتم سينه مالامال درد است اي دريغا مرهمي... آن روزها را خوب به ياد دارم.
مدام گريه ميكردم و افسوس ميخوردم كه نميتوانم به آرزوي هميشگيام دست پيدا كنم. همهچيز غير ممكن و نشدني بود.
به هر حال مادرم و آقاي رضوي (يكي از كارمندان زندان) تصميم گرفتند به هر طريقي شده اجازه بگيرند كه من در مرحله نهايي شركت كنم. من هاج و واج مانده بودم كه چرا مادرم و آقاي رضوي دارند اين كار را ميكنند.
به نوعي دلم براي آنها ميسوخت كه در اين شرايط هم ولكن ماجرا نبودند و اميد داشتند. البته كمي هم خوشحال بودم اما نا اميدي و دلسردي و اينكه ميدانستم در نهايت اعدام ميشوم همهچيز را بر سرم آوار ميكرد، حتي خوشحالي و اميد را.
از طرف ديگر خدا را شكر ميكردم كه قبل از اينكه همهچيز تمام شود يك بار در مسابقهيي كه آرزويش را داشتم شركت كردم و به مرحله نهايي هم رسيدم. به هر حال مادرم و آقاي رضوي دنبال اين كار بودند اما در نهايت اين رسالت بزرگ را خانم فاطمه بسطامي به دوش كشيدند. پرونده من زير دست يكي از سر سختترين قاضيهاي استان فارس بود. قاضياي كه همه ميگفتند در موارد مشابه همان جلسه اول دادگاه حكم اعدام را صادر ميكرد. خانم بسطامي وقتي از ماجراي من باخبر شد براي قاضي پرونده نامهيي نوشت و از طرف بنياد فرهنگي هنري اين استاد در خواست كرد كه به مدت يك هفته مرا آزاد كنند تا به تهران بيايم. يك روز ظهر آقاي رضوي با يك پاكت به سراغ من آمد و گفت: «محسن به معجزه اعتقاد داري؟» گفتم: «آره» گفت: «ميدوني توي اين پاكت چيه؟» حتي يك درصد هم احتمال نميدادم كه نامه رهايي من براي شركت در مسابقه آواز باشد.
انگار همهچيز يك خواب بود. همهچيز به صورت معجزه وار پيش رفت و من حالا ديگر ميتوانستم قبل از اينكه اعدام شوم يك بار ديگر دنياي بيرون از زندان را ببينم و از همه مهمتر در مسابقهيي شركت كنم كه هميشه آرزويش را داشتم. قاضي با ديدن آن نامه دستور آزادي يك هفتهيي مرا صادر كرده بود!
تا آنجايي كه من ميدانم خانم فاطمه بسطامي به عنوان مدير اين بنياد پيش از آزادي شما فعاليت زيادي هم براي جلب رضايت خانواده مقتول كرده بودند. حتي پيش از اينكه شما به تهران بياييد و در مراسم نهايي شركت كنيد...
خانم بسطامي با تمام محدوديتهايي كه يك زن ميتواند در جامعه ايران داشته باشد و در شرايطي كه حتي خانواده خودم هم نميتوانستند با خانواده شاكي رو به رو شوند، 48 ساعت قبل از اينكه مادرم از شيراز راه بيفتند به سمت مشهد (منزل خانواده مقتول)، ايشان آنجا بودند. يعني در بدترين شرايط اين مسير را طي ميكردند.
مسيري كه ممكن بود هر اتفاقي را به همراه داشته باشد. خودشان امروز ميگويند براي اين كار مامور شده بودند اما من احساس ميكنم همه اينها معجزه بود. به هر حال در كمال ناباوري نامه آزادي به دستم رسيد و توانستم در مرحله نهايي جشنواره شركت كنم.
روزي كه درهاي زندان باز شد و پايم را بيرون گذاشتم، همه قدمهايي كه برميداشتم و همه آن نگاههايي كه به اطراف و به ديگران داشتم، برايم تازگي داشت. اصلا باورم نميشد. حتي اطرافيان هم برايم تازگي داشتند. ماشينها و حركت آدمها برايم خاص بودند.
وقتي چشمم به نخستين درخت خيابان افتاد بياختيار آن را بو ميكردم و از صميم قلب خوشحال بودم كه يك بار ديگر فرصت تجربه همه آن لحظهها به من داده شده بود.
پس به هر ترتيبي بود شما به تهران آمديد. در اين سفر چه كسي همراه شما بود؟
من و آقاي رضوي با هم آمديم و ميخواستيم بعد از همه آن روزهاي تلخ اين روزهاي خوش را نيز تجربه كنيم. ما معمولا در خلوتهايمان بسيار با هم صحبت ميكرديم و من هميشه از آرزوهايم براي او ميگفتم؛ آرزوهايي كه در نهايت پاسخشان خنده تلخ آقاي رضوي بود و وقتي به خودم ميآمدم، ميگفتم كه من كجا هستم و اصلا با چه اميدي اين حرفها را ميزنم؟
اينبار اما ديگر از آن نگاه و لبخند تلخ خبري نبود و وقتي به صورت آقاي رضوي نگاه ميكردم ميديدم خندهاش سراسر شادي است. به هرحال در مراسم اختتاميه شركت كرديم. تالار وحدت پر از جمعيت بود و همه آمده بودند و من اصلا باورم نميشد. حتي تصورش هم سخت بود كه از جهنمي كه به لحاظ فكري و روحي داشتم پا به بهشت بريني گذاشته بودم كه قبله آمالم بود. اصلا باورم نميشد. با تعجب به دور و برم نگاه ميكردم و فكر ميكردم همهاش خواب است. چشمهايم را ميبستم و دوباره باز ميكردم كه مطمئن شوم خواب نيست. داوران شروع كردند به خواندن اسامي نفرات برتر و از نفر دوازدهم (آخر) شروع كردند.
با خودم ميگفتم حتما من نفر دوازدهم هستم آن هم با شرايط بد روحياي كه داشتم و صدايي كه به نظر خودم اصلا مطلوب نبود. نفر دوازدهم نبودم. گفتم يازدهمي حتما منم.
خواندند بازهم من نبودم. همين جور يكييكي ميگفتم من هستم، من هستم، من هستم. تا اينكه به نفر پنجم و چهارم رسيد. استرس تمام وجودم را گرفته بود و احساس ميكردم قلبم را در مشتم فشار ميدهم. تا اينكه گفتند سه نفر برگزيده و اسم مرا به عنوان نفر سوم برگزيده جايزه سال زندهياد استاد بسطامي اعلام كردند. در كمال ناباوري من روي سن بودم. اصلا نميفهميدم كجا هستم. واقعا هيجان زده شده بودم. من متولد 17 ارديبهشت 71 هستم ولي اين تاريخ شناسنامهيي من است، درستتر اين است كه بگويم من در سال 1389 بار ديگر متولد شدم.
بعد از اين ماجرا دوباره به كانون برگشتيد و باز هم همهچيز از اول شروع شد. روحيهات در آن روزها چطور بود؟ تصور اينكه به چنين جايي رسيده بودي و باز هم نقطه سر خط و همهچيز از اول شروع شده بود، برايت سخت نبود؟
البته كه اميدواريام بيشتر شده بود خصوصا اينكه بعد از اين جريان خانم بسطامي پيگير كارهاي من شد و از خانواده شاكي براي آزادي من رضايت گرفت. بخشي از پول ديه را هم ايشان با اعتمادي كه افراد خير به ايشان و نام بسطامي داشتند جمعآوري و پرداخت كرد و من در نيمه اول سال 90 از زندان آزاد شدم.
و مسير آواز و زندگي هنريات را از سر گرفتي...
انسان وقتي چيزي را دارد اصلا متوجهاش نيست و وقتي آن را از دست ميدهد تازه ارزش واقعياش را ميفهمد. براي من، آزادي درست چنين بود و وقتي دوباره به من داده شد با تمام انرژي و عشقي كه داشتم راه موسيقي را پيش گرفتم. من از 7 سالگي آموختن آواز را با اساتيد مرودشت در شيراز آغاز كرده بودم و با آقاي روزگار و بعد هم استاد رضوي سروستاني كارم را ادامه دادم اما بعد از آزادي با استاد شاه زيدي در اصفهان مسير آموزشم را دوباره آغاز كردم.
خوشبختانه از آن زمان تا به امروز هم با حمايتهاي بنياد بسطامي كار خودم را ادامه دادهام و بايد بگويم همه آنچه رخ داد جز تجلي فروغ حقيقت هنر نبود يعني اگر من بخواهم رسالت هنري را بازگو كنم، بايد بگويم هنر يعني عشق و تولد دوباره يك انسان. چيزي كه در زندگي من رخ داده و من با پوست و خونم آن را لمس كردهام.
هر كس ديگري هم جاي من بود، ممكن بود حس كند كه همهچيز يك شوخي ساده است و همه ماجراهايي كه دربارهاش شنيده ميشد اصلا امكان نداشت رخ داده باشد. هر چند لحن آرام صحبتها و پختگياش در استفاده از كلمات مرا با جواني رو به رو ميكرد كه فكر ميكردم خيلي زود پا به ايام پيري گذاشته است. جوان شيرازي داستان ما، امروز 21 سال بيشتر ندارد اما خوانندگي و آموزش رديف را از 5 سالگي با خانواده آغازكرده و خودش معتقد است صداي خوب ميراث خانوادگيشان است. ميراثي كه در سالهاي جواني او را از مرگ حتمي نجات داد. محسن در سال 88 زماني كه 17 سال بيشتر نداشت در يك درگيري ساده مرتكب قتل مردي 30 ساله شد.
قتلي ناخواسته كه بعد از آن چهره زندگياش را به كلي دگرگون كرد. حالا ديگر نوجوان 17 ساله ما متهم به قتلي بود كه عمدي نبود و حكم خطايش قصاص نفس؛ اما سرانجام اعجاز همين ميراث خانوادگي (صداي خوش) سرنوشت او را طور ديگري رقم زد...
بهتر است بدون هيچ مقدمهيي برويم سر اصل مطلب؛ از روز حادثه و اتفاقاتي كه در آن روز افتاد برايمان بگوييد...
همهچيز از يك اتفاق ساده شروع شد. مقتول در نزديكي منزل ما با شخص ديگري درگير بود و فحش و ناسزا ميگفت. من با دخالت كردن در اين دعوا و گلاويز شدن با او باعث زخمي شدن اين مرد شدم و بلافاصله او را به بيمارستان رساندم كه متاسفانه بعد از چند ساعتي كه در بيمارستان بود به علت خونريزي فوت كرد.
بعد هم دستگيرتان كردند؟
خير خودم، خودم را معرفي كردم چون چيز خاصي نبود.
يعني اصلا باورم نميشد كه اين اتفاق براي من افتاده باشد. اصلا نميتوانستم در خيالم يك چنين روزي را تصور كنم. شايد بگويم كه هنوز هم وقتي به آن روز فكر ميكنم انگار كه يك كابوس بود؛كابوسي سخت و غير قابل باور!
بعد از دستگيري و محاكمه تان به اعدام محكوم شديد اما چون سن قانوني نداشتيد به كانون اصلاح و تربيت منتقل شديد. از روزهايي كه در كانون اصلاح و تربيت داشتيد برايمان بگوييد و اينكه آن روزها واقعيت را چطور ميديديد؟
در كانون اصلاح و تربيت وقتي به خودم آمدم با دنياي تيره و تاري رو به رو بودم كه هيچ شباهت و سنخيتي با زندگي من نداشت.
اصلا نميدانستم كه چرا اين اتفاق براي من افتاده بود و چراهايي ديگر كه هيچ پاسخي برايشان نداشتم. آن روزها و سالها، لحظههاي آموزش و كار موسيقي من بود. من برنامههاي زيادي براي آيندهام داشتم كه با اين اتفاق همه آن برنامهها و روياپردازيها دود شدند و به هوا رفتند. قطعا هر كس ديگري هم جاي من بود همين احساس را داشت. من ديگر همهچيز را تمام شده ميديدم. چون اتفاقي بزرگ و تلخ براي نوجواني مثل من افتاده بود.
من كه از همان كودكي روحياتم با همسن و سالهايم فرق ميكرد و خيلي نميتوانستم با آنها ارتباط برقرار كنم. به نوعي كارهايي كه ميكردند در فلسفه و عقيده ذهني من جايگاهي نداشت. من آنقدر احساساتي بودم كه نميتوانستم به كوچكترين موجودي آزار برسانم.
به همين خاطر است كه هنوز باور اين اتفاق برايم دشوار است. وقتي اين حادثه رخ داد، روزهاي نوجواني و اوج شكوفايي ذهن من در راه موسيقي بود. روزهايي كه با انگيزه زياد تمام وقت و پتانسيلم را روي يادگيري آواز گذاشته بودم و از صبح تا شب و شب تا صبح تمرين ميكردم.
حتي وقتي ميخوابيدم خواب تمرين و اجراي موسيقي را ميديدم.
در چنين شرايطي آن اتفاق رخ داد! وقتي به كانون منتقل شدم امكانات محدودي در اختيار ما بود كه از آن ميان شنيدن موسيقي براي من از جمله بهترين امكانات كانون به شمار ميرفت. هر چند آن اتفاق براي من بزرگ و آن فضا عذابآور بود و گاهي به كل نا اميد ميشدم اما هميشه در عين نا اميدي حضور خدا را احساس ميكردم و به محض اينكه كم ميآوردم انرژي ناشناختهيي مرا به تحمل بيشتر دعوت ميكرد.
در تمام آن روزها و شبهاي نااميدي تنها چيزي كه با تمام وجود از خدا ميخواستم، مژدهيي درباره موسيقي بود! به قول حافظ: اي صبا نكهتي از خاك ره يار بيار/ ببر اندوه دل و مژده دلدار بيار...
مژدهيي آمد؟
بله. عصر فرداي آن روز كه در همين تفكرات بودم، يكي از نزديكان ما با من تماس گرفت و گفت جشنوارهيي با عنوان ايرج بسطامي براي جوانان شهرستاني برگزار ميشود كه در آن جوانان بين 18 تا 30 سال ميتوانند با هم رقابت كنند و هنر موسيقي خود را محك بزنند. من هميشه آرزوي چنين برنامهيي را داشتم. برنامهيي كه در سطحي عالي برگزار شود و در آن جوانان با هم به رقابت پبردازند.
وقتي آن دوست مان به من گفت كه براي اين كار فراخوان دادهاند، من كه تازه چند روزي بود پا به 18 سالگي گذاشته بودم، بسيار خوشحال شدم.
شايد اين حرف كمي بيرحمانه به نظر برسد اما كمي تعجب برانگيز است كه شما از اين خبر خوشحال شديد چون به هر حال اگر در آزمون هم شركت ميكرديد و رتبهيي ميگرفتيد باز هم محكوم به اعدام بوديد. به هر حال نگاه به اين قضيه كمي امكان دارد انگيزه آدم را بگيرد...
درست است. در واقع هم هيچ روزنهيي نبود. يادم هست آن روزها اشعار مولانا را زياد ميخواندم و به واقع نفسهاي خدا را پشت گوشم احساس ميكردم.
در همان شرايط هم ميگفتم كه من هميشه آرزو داشتم كه مجالي دست دهد تا بتوانم در مسابقهيي كه مربوط به آواز باشد، شركت كنم اما متاسفانه فرصتش پيش نيامده بود. براي همين مدام ميگفتم چه اشكالي دارد كه الان در اين شرايط شركت كنم؟ به نوعي ميخواستم خودم را در آن شرايط محك بزنم و ببينم چه ميشود. هر چند فكر ميكردم با شرايطي كه دارم هرگز نميتوانم به مراحل بالاتر برسم اما باز هم آن خبر برايم مژده بود؛ مژده رهايي. به هر حال يادم هست كه آن ايام روز و شب من، به فكر و خيال و شيش و بش كردن اين موضوع ميگذشت كه اصلا بايد اين كار را انجام دهم يا نه.
در همين احوالات بحراني و شرايط بد روحي بودم كه يك شب تفالي به حافظ زدم و اين غزل آمد: « خرم آن روز كزين منزل ويران بروم/ راحت جان طلبم و از پي جانان بروم/ گرچه دانم كه به جايي نبرد راه غريب/ من به كوي سر آن زلف پريشان بروم/ دلم از وحشت زندان سكندر بگرفت/ رخت بربندم و تا ملك سليمان بروم/ نذر كردم گر از اين غم به درآيم روزي/ تا در ميكده شادان و غزل خوان بروم» اين غزل زندگي مرا زير و رو كرد و به من جرات شركت در مسابقه بنياد بسطامي را داد. قرار بود آثار را ضبط كنيم و براي بررسي اوليه به بنياد بفرستيم.
من هم با رييس زندان و يكي از كاركنان آنجا كه آن روزها مثل برادر كنار من بود صحبت كردم تا اينكه اجازه دادند در يكي از اتاقهاي زندان صدايم ضبط شود. انتخابم نيز همان غزل با همان حس و حال آن روزها بود. آواز را خواندم و از طريق آن دوست خانوادگي مان براي بنياد فرستادم.
يادتان هست كه اين غزل را در چه دستگاهي خوانديد؟
در مايه دشتي خواندم و براي بنياد ارسال كردم. نخستين اثري را كه فرستاديم تصويري بود و داوران بنياد قبول نكردند.
دومي را كه خواستيم بفرستيم، همان دوست خانوادگي مان با بنياد تماس گرفتند و براي خانم بسطامي شرايط مرا توضيح دادند. خلاصه ما آثار را ضبط كرديم و براي مسابقه آواز بنياد بسطامي فرستاديم تا مرحله به مرحله پيش رفت و به بخش نهايي رسيد. وقتي به مرحله نهايي رسيدم اصلا باورم نميشد كه تا اين حد پيش رفته باشم اما مشكل اينجا بود كه براي شركت در مرحله نهايي بايد حتما به تهران ميآمدم چون برنامه نهايي در تالار وحدت اجرا ميشد.
اما من با مشكل بزرگي مواجه بودم و آن بيرون آمدن از زندان بود. در قانون اساسي كشور ما كسي كه با جرم قتل به زندان ميرود و تحتالحفظ است، به هيچ عنوان نميتواند از زندان بيرون بيايد. حتي اگر از طرف خانواده شاكي هم رضايت داشته باشد تنها بعد از كشيدن حبس قانوني ميتواند بيرون بيايد.
من فقط ده ماه بود كه در كانون بودم و غير ممكن بود كه به من اجازه خروج دهند.
از طرف ديگر هم شوق شركت در مرحله نهايي بسيار زياد بود و ميخواستيد كه حضور داشته باشيد... اين ناتواني از حضور در مرحله نهايي باعث نا اميدي بيشترتان نميشد؟
از يك طرف موج بزرگي از شادي بود و از طرف ديگر ديواري كه رويش سيم خاردار كشيده بودند و پشتش صدها درخت كاج كه رد شدن از آن غير مكن به نظر ميرسيد.
دلم خيلي گرفته بود. دم دماي غروب مدام به اين فكر ميكردم كه چه ميشود؟ برايم مثل روز روشن بود كه نميتوانم در مرحله نهايي شركت كنم. در نهايت يك نامه براي بنياد نوشتم و در آن شرايطم را توضيح دادم و گفتم كه خيلي دلم ميخواست بيرون از زندان باشم و اين روزها را ببينم، در انتها هم نوشتم سينه مالامال درد است اي دريغا مرهمي... آن روزها را خوب به ياد دارم.
مدام گريه ميكردم و افسوس ميخوردم كه نميتوانم به آرزوي هميشگيام دست پيدا كنم. همهچيز غير ممكن و نشدني بود.
به هر حال مادرم و آقاي رضوي (يكي از كارمندان زندان) تصميم گرفتند به هر طريقي شده اجازه بگيرند كه من در مرحله نهايي شركت كنم. من هاج و واج مانده بودم كه چرا مادرم و آقاي رضوي دارند اين كار را ميكنند.
به نوعي دلم براي آنها ميسوخت كه در اين شرايط هم ولكن ماجرا نبودند و اميد داشتند. البته كمي هم خوشحال بودم اما نا اميدي و دلسردي و اينكه ميدانستم در نهايت اعدام ميشوم همهچيز را بر سرم آوار ميكرد، حتي خوشحالي و اميد را.
از طرف ديگر خدا را شكر ميكردم كه قبل از اينكه همهچيز تمام شود يك بار در مسابقهيي كه آرزويش را داشتم شركت كردم و به مرحله نهايي هم رسيدم. به هر حال مادرم و آقاي رضوي دنبال اين كار بودند اما در نهايت اين رسالت بزرگ را خانم فاطمه بسطامي به دوش كشيدند. پرونده من زير دست يكي از سر سختترين قاضيهاي استان فارس بود. قاضياي كه همه ميگفتند در موارد مشابه همان جلسه اول دادگاه حكم اعدام را صادر ميكرد. خانم بسطامي وقتي از ماجراي من باخبر شد براي قاضي پرونده نامهيي نوشت و از طرف بنياد فرهنگي هنري اين استاد در خواست كرد كه به مدت يك هفته مرا آزاد كنند تا به تهران بيايم. يك روز ظهر آقاي رضوي با يك پاكت به سراغ من آمد و گفت: «محسن به معجزه اعتقاد داري؟» گفتم: «آره» گفت: «ميدوني توي اين پاكت چيه؟» حتي يك درصد هم احتمال نميدادم كه نامه رهايي من براي شركت در مسابقه آواز باشد.
انگار همهچيز يك خواب بود. همهچيز به صورت معجزه وار پيش رفت و من حالا ديگر ميتوانستم قبل از اينكه اعدام شوم يك بار ديگر دنياي بيرون از زندان را ببينم و از همه مهمتر در مسابقهيي شركت كنم كه هميشه آرزويش را داشتم. قاضي با ديدن آن نامه دستور آزادي يك هفتهيي مرا صادر كرده بود!
تا آنجايي كه من ميدانم خانم فاطمه بسطامي به عنوان مدير اين بنياد پيش از آزادي شما فعاليت زيادي هم براي جلب رضايت خانواده مقتول كرده بودند. حتي پيش از اينكه شما به تهران بياييد و در مراسم نهايي شركت كنيد...
خانم بسطامي با تمام محدوديتهايي كه يك زن ميتواند در جامعه ايران داشته باشد و در شرايطي كه حتي خانواده خودم هم نميتوانستند با خانواده شاكي رو به رو شوند، 48 ساعت قبل از اينكه مادرم از شيراز راه بيفتند به سمت مشهد (منزل خانواده مقتول)، ايشان آنجا بودند. يعني در بدترين شرايط اين مسير را طي ميكردند.
مسيري كه ممكن بود هر اتفاقي را به همراه داشته باشد. خودشان امروز ميگويند براي اين كار مامور شده بودند اما من احساس ميكنم همه اينها معجزه بود. به هر حال در كمال ناباوري نامه آزادي به دستم رسيد و توانستم در مرحله نهايي جشنواره شركت كنم.
روزي كه درهاي زندان باز شد و پايم را بيرون گذاشتم، همه قدمهايي كه برميداشتم و همه آن نگاههايي كه به اطراف و به ديگران داشتم، برايم تازگي داشت. اصلا باورم نميشد. حتي اطرافيان هم برايم تازگي داشتند. ماشينها و حركت آدمها برايم خاص بودند.
وقتي چشمم به نخستين درخت خيابان افتاد بياختيار آن را بو ميكردم و از صميم قلب خوشحال بودم كه يك بار ديگر فرصت تجربه همه آن لحظهها به من داده شده بود.
پس به هر ترتيبي بود شما به تهران آمديد. در اين سفر چه كسي همراه شما بود؟
من و آقاي رضوي با هم آمديم و ميخواستيم بعد از همه آن روزهاي تلخ اين روزهاي خوش را نيز تجربه كنيم. ما معمولا در خلوتهايمان بسيار با هم صحبت ميكرديم و من هميشه از آرزوهايم براي او ميگفتم؛ آرزوهايي كه در نهايت پاسخشان خنده تلخ آقاي رضوي بود و وقتي به خودم ميآمدم، ميگفتم كه من كجا هستم و اصلا با چه اميدي اين حرفها را ميزنم؟
اينبار اما ديگر از آن نگاه و لبخند تلخ خبري نبود و وقتي به صورت آقاي رضوي نگاه ميكردم ميديدم خندهاش سراسر شادي است. به هرحال در مراسم اختتاميه شركت كرديم. تالار وحدت پر از جمعيت بود و همه آمده بودند و من اصلا باورم نميشد. حتي تصورش هم سخت بود كه از جهنمي كه به لحاظ فكري و روحي داشتم پا به بهشت بريني گذاشته بودم كه قبله آمالم بود. اصلا باورم نميشد. با تعجب به دور و برم نگاه ميكردم و فكر ميكردم همهاش خواب است. چشمهايم را ميبستم و دوباره باز ميكردم كه مطمئن شوم خواب نيست. داوران شروع كردند به خواندن اسامي نفرات برتر و از نفر دوازدهم (آخر) شروع كردند.
با خودم ميگفتم حتما من نفر دوازدهم هستم آن هم با شرايط بد روحياي كه داشتم و صدايي كه به نظر خودم اصلا مطلوب نبود. نفر دوازدهم نبودم. گفتم يازدهمي حتما منم.
خواندند بازهم من نبودم. همين جور يكييكي ميگفتم من هستم، من هستم، من هستم. تا اينكه به نفر پنجم و چهارم رسيد. استرس تمام وجودم را گرفته بود و احساس ميكردم قلبم را در مشتم فشار ميدهم. تا اينكه گفتند سه نفر برگزيده و اسم مرا به عنوان نفر سوم برگزيده جايزه سال زندهياد استاد بسطامي اعلام كردند. در كمال ناباوري من روي سن بودم. اصلا نميفهميدم كجا هستم. واقعا هيجان زده شده بودم. من متولد 17 ارديبهشت 71 هستم ولي اين تاريخ شناسنامهيي من است، درستتر اين است كه بگويم من در سال 1389 بار ديگر متولد شدم.
بعد از اين ماجرا دوباره به كانون برگشتيد و باز هم همهچيز از اول شروع شد. روحيهات در آن روزها چطور بود؟ تصور اينكه به چنين جايي رسيده بودي و باز هم نقطه سر خط و همهچيز از اول شروع شده بود، برايت سخت نبود؟
البته كه اميدواريام بيشتر شده بود خصوصا اينكه بعد از اين جريان خانم بسطامي پيگير كارهاي من شد و از خانواده شاكي براي آزادي من رضايت گرفت. بخشي از پول ديه را هم ايشان با اعتمادي كه افراد خير به ايشان و نام بسطامي داشتند جمعآوري و پرداخت كرد و من در نيمه اول سال 90 از زندان آزاد شدم.
و مسير آواز و زندگي هنريات را از سر گرفتي...
انسان وقتي چيزي را دارد اصلا متوجهاش نيست و وقتي آن را از دست ميدهد تازه ارزش واقعياش را ميفهمد. براي من، آزادي درست چنين بود و وقتي دوباره به من داده شد با تمام انرژي و عشقي كه داشتم راه موسيقي را پيش گرفتم. من از 7 سالگي آموختن آواز را با اساتيد مرودشت در شيراز آغاز كرده بودم و با آقاي روزگار و بعد هم استاد رضوي سروستاني كارم را ادامه دادم اما بعد از آزادي با استاد شاه زيدي در اصفهان مسير آموزشم را دوباره آغاز كردم.
خوشبختانه از آن زمان تا به امروز هم با حمايتهاي بنياد بسطامي كار خودم را ادامه دادهام و بايد بگويم همه آنچه رخ داد جز تجلي فروغ حقيقت هنر نبود يعني اگر من بخواهم رسالت هنري را بازگو كنم، بايد بگويم هنر يعني عشق و تولد دوباره يك انسان. چيزي كه در زندگي من رخ داده و من با پوست و خونم آن را لمس كردهام.
منبع: اعتماد