محمدرضا تاجیک نظریهپرداز وتحلیلگر اصلاحطلب در مقالهای مفصل که در سایت مشق نو منتشر کرده است، به آسیبشناسی جریان اصلاحطلب پس از سال 92 پرداخت. پس از آن که در نداشتن امکان بازی در زمین انتخابات با پشت سر حسن روحانی قرار گرفتند و با کارت او وارد بازی شدند؛ کسی که اصلاحطلب نبود.
تاجیک در این مقاله که با زبانی استعاری و شاعرانه وضعیت طیفهای مختلف اصلاحطلبان را توصیف کرد و سرانجام به ارائه راهکاری برای آینده اصلاحطلبی پرداخت. مانند نسخهای برای جسم وجان بیمار اصلاحطلبی؛ اگرچه نویسنده در مقالهاش چنین مفهومی را ادعا نمیکند. در تلخیص این مقاله مفصل تلاش شده است تا چهارچوب نوشته و اساس آن حفظ شود. اگرچه کلمات وجملات نویسند، آنچنان محکم و به جا بهکار گرفته شده است که خلاصه کردن آن بسیار دشوار بوده است. اما انتشار آن در فضای رسانه و وساطت برای رساندن آن به دست مخاطب کم حوصله، ایجاب میکرد که این نوشته در حد واندازه محدودیت فیزیکی روزنامه و حوصله خواننده کوتاه شود. بخشهایی از این مقاله مفصل و پرمغز در ادامه آورده میشود:
به گزارش روز نو :اصلاحطلبان در تاریخ اکنون خود در نقطهای ایستادهاند که اجازه ندارند در آن شکست بخورند. بدیو به ما میگوید: یک نقطه لحظهای درون یک رویهی حقیقت است که انتخابی بین دو گزینه (انجام این یا آن کار) آینده کل فرایند را تعیین میکند. تقریبا همهی شکستها به این واقعیت مربوط میشوند که با یک نقطه به شکلی نادرست برخورد شده است. این نقطه، دقیقا همان نقطهای است که جغد مینروای (یا الههی خرد و حکمت اصلاحطلبی) اصلاحطلبی کار خود را باید آغاز کند.
سال ۹۲، حکایت بعضی از اصلاحطلبان حکایت مسیحیانی بود که در پایان هزارهی اول در انتظار ظهور مسیح و بازگشتِ دولت و شوکت و عزت ازدسترفته بودند. اینان چون مسیح را ندیدند بر صورتی دیگر صورتکی مسیحایی زدند، در درون سینه مهرش کاشتند، صدا و ندای اصلاحطلبیاش پنداشتند، دل و جان را کل بدو بسپردند، و امر او امر خود دانستند، شاید دگرباره خورشید اقبالشان بدمد و از تاریکی بهدرآیند و در دامان آفتاب سیاست و قدرت افتند. این عده که بازی مستقیم با کارت اصلاحطلبی را ناممکن میدانستند و توامان حیات و ممات جریان اصلاحطلبی را در گرو حضور و یا عدم حضورش در قدرت فرض میکردند، تصمیم و تدبیر عقلایی را در قراردادن کارتِ خود زیر کارتِ «دیگریِ نه چندان دگر» و نه چندان «خودی» دیدند تا اگر نمیتوانند در و دروازهای به روی خود بگشایند، حداقل بازشدن دریچه و روزنهای به حریم قدرت را تامین و تضمین کنند.
فردای ۹۲، شرایط برای حضور مستقیم و غیرمستقیم اصلاحطلبان در عرصهی سیاست و قدرت فراهم شد و امکان به نمایش گذاردن منش و روش اصلاحطلبی در بازی قدرت میسر گردید، اما در این «فردا» حوالت تاریخی آنان نیز، تا حدودی تغییر کرد -حوالتی که بیشتر ناظر و معطوف به یک جریان حکومتی و «در قدرت» بود تا یک جریان اجتماعی، مدنی، انتقادی و گفتمانی– و در این «فردا»اندکاندک صدای پای شقاق و فراق و فصل و فاصله نیز در میان خانوادهی اصلاحطلبان، از یکسو، و میان برخی از اقشار مردم و اصلاحطلبان، از سوی دیگر، شنیده شد.
عدهای در واکنش به آن عده از اصلاحطلبان که با دیدن اولین برکههای آبِ قدرت، نشان دادند که شناگران ماهری هستند... بر طریقتی دیگر شدند و طرح «اصلاحطلبی از نوع دیگر» درانداختند و خود را به بازی قدرت تحمیل کردند. برخی دیگر، ره انفعال و ریزش و سرخوردگی و ناامیدی پیشه کردند و ساحت سیاست را ترک کردند. بعضی رادیکالتر شدند و در قاب و قالب دگرِ درون قرار گرفتند و زبان به نقد واساختی و بازساختی گشودند و تن به طرد و حذف (اخراج) دادند. برخی دیگر، به سازوکارها و تمهیدات و تدبیرهایی برای قرار گرفتن در جرگهی بزرگان (ژنرالها) و لحاظ شدن در بازی قدرتاندیشیدند.
اصلاحطلبان در فردای بعد از استقرار، نیازی به «اصلاحطلبی مستمر»، یا اصلاحطلبی فرهنگی در سطح میکرو و مولکولی ندیدند و چنان محو تماشای سیمای پرجذبهی قدرت شدند که فراموش کردند توسط نگاههای خیرهی بسیاری تماشا میشوند...در فردای حکومتیشدن جریان اصلاحطلبی، فضا برای بازیِ قدرت و منفعتِ «اصلاحطلبان شنبه» هم فراهم شد تا جریان مدنی واندیشگی و اجتماعی و فرهنگی را به یک جریان صرفا سیاسی تقلیل دهند، و از گفتمان «همواره-در-شدنِ» اصلاحطلبی نوعی ایدئولوژی شبهارتدکس و فراتاریخی بسازند که ذاتا نیازی به تغییر و اصلاح ندارد ... اینچنین شد که تاریخ رفت و جریان اصلاحات ماند، و انسانهای در سفراندکاندک از آن فاصله گرفتند و دور و دورتر شدند.
اینگونه شد که در ساحت اصلاحطلبی سرگنگبین صفرا فزود... دیگر یک رگشان هم هوشیار نشد تا رنگ و رو و نبض و قارورهی خود ببینند و علاماتش و اسباسش را بپرسند و بشنوند -لذا هر چه کردند از علاج و دوا، رنج افزون شد و حاجت ناروا، و هر دارو که کردند، عمارت نشد، ویران کردند، و بار دیگر غلط کردند راه.
بر این فرض ماندند که شهر رم یکروزه ساخته شده، غرب یکروزه غرب شده، مدرنیته دفعتا حادث شده، و میتوان به غرب و مدرنیته و دقایق گفتمانی آن همچون دموکراسی، تحزب، رفرمیسم بهمثابه میانجی محوشوندهای نگریست که کاشتهها و داشتههای معرفتی واندیشگی و تجربی خود را تقدیم ما میدارند و بیتمنا میروند؛ میتوان بدون دموکرات، دموکراسی داشت، بدون سوژهی سیاسی بازی حزبی آگونیستی داشت، بدون فرهنگ مدنی رفتار مدنی داشت.
دموکراسی مشورتی در میان آنان، نه چندان «دموکراتیک» و نه چندان «مشورتی» است، زیرا چندان با فرهنگ شور و مشورت خوگر نشدهاند. بگذارید خطر کنم و بگویم که بسیاری از این شبهاصلاحطلبان یا اصلاحطلبان دروغین اساسا درک و فهم درستی از مفهوم مشورت و دموکراسی نداشته و ندارند، یا به گفتهی فرزانهای، عمدتا آن را ایدئولوژیک فهم میکنند. بنابراین، از دموکراسی آنچه نصیب بردهاند تنها یک «صوت و آوا» است، نه مرام و منش و خویگان و عادتواره.
اکنون در مسیر آیندهی جریان اصلاحطلبی سه راه پیداست: نخستین، راه آنانی که به جریان و گفتمان اصلاحطلبی صرفا بهمثابه آپاراتوس قدرت و منفعت خود مینگرند و لاغیر...لذا دین و دل را کلا به قدرت سپرده و پیش امر و حکم آن خاضع و متواضع، و چون جز آگاه و صاحبذوق هستند، از این اقدام ناهوشیارانه در گردنِ اصلاحطلبی، طوقی ساختند. در یک کلام، این عده که اکثر آنان گل از کرفس نمیشناسند، با جریان اصلاحطلبی آن کردند که امروز «نعش این شهید عزیز بر روی دستان ماست».
دو دیگر، راه آنانی که جز زبانشان تمامی اعضای بدنشان از کار افتاده؛ همان منفعلانِ همیشهنالان و گریانی که بهرغم اینکه هر لحظه بر این سخن هستند که: «ما اینجا بس دلمان تنگ است و هر سازی که میبینیم بدآهنگ است»، دیگر بسان رهنوردانی که در افسانهها گویند، کولبارِ زاد ره بر دوش نمیگیرند و چوبدست خیزران در مشت نمیفشارند، در مهگون فضای جلوت افسانگی و آرمانیشان راه نمیپویند و از ساخت و سرزمین قدرت برون نمیآیند... رهتوشه برنمیدارند، قدم در راه سرزمینهایی که دیدارش بسان شعلهی آتش دواند در رگشان خون نشیط زندهی بیدار، نمیگذارند ... آنان نیز، بر دیوار هر رگ و مویرگ قدرت مستانه دست نهاده و خویشتن را به درون -با این خیال مستانه که شاید با درونیکردن خویش درون قدرت را تغییری دهند- میکشند.
سه دیگر، راه آنانی که بهرغم آنکه نیک میدانند که راه ناهموار است و زیرش دامها، عزم آن کردهاند جشن و جنبشِ شور و تپندگی، انگیزندگی و افروزندگی برپا کنند. آنانی که نیک میدانند گفتمان اصلاحطلبی زمانی به فرازنای پروردگی و بالندگی و سرآمدگی و سرنمونی میرسد که یکسره توفندگی و تپندگی شود تا آنچنان آدمیان را برانگیزد و برافروزد که پایداری و ایستادگی آنان در هم بشکند. آنها را از آنها بستاند و به هماندیشی، همدلی، همافقی، همراهی فراخواند... میدانند چگونه زبان اصلاحطلبی را چونان مایهی آفرینش هنری بهکار گیرند؛ اما تنها بدان بسنده نمیکنند کهاندیشهی خویش را به شنوندگان و خوانندگان برسانند... آناناندیشهی خویش را به یاری انگیزه میپرورند.اندیشه برای سر؛ انگیزه برای دل. همچون سخنوری هنرمند با واژگان زیبایی میآفرینند. تؤاماناندیشنده و انگیزنده هستند... میدانند چگونه باید فریاد ناخودآگاه مردمان باشند... و در جانها آویزند. میدانند چگونه به اقتضای زمان و زمانه، باید گفتمان اصلاحطلبی را نونو کنند و مفاهیمی بدیع و قوی بیافرینند... میدانند کی، کجا، چطور، چگونه، چرا، و برای که سخن بگویند و سخن خویش را به اقتضا و تناسب دیگر کنند و با مردم بر پایهی خودشان سخن بگویند... اینان همان جغد مینروای اصلاحطلبی هستند.
این جغد مینروا امروز ما را به بازآفرینش جریان اصلاحطلبی و آفرینش روشهای نوین کنشگری اجتماعی-سیاسی فرامیخواند. بیتردید، آن «بازآفرینش» و این «آفرینش» جز از رهگذر تاملی نقادانه به گذشته و حال (شیوه و نحوهی مواجهه و نقشآفرینی اصلاحطلبان در فضاهای دیروز و امروز خود) میسر نمیشود. به بیان دیگر، فضاسازی و کنشگری جدید ممکن و میسور نمیگردد مگر اینکه اصلاحطلبان قبل از آنکه آفتاب نعمتشان زیر میغ رود، رگهایشان هوشیار شود و قبل از آنکه چنان در چنبرهی انسداد و انجماد گوش و جان گرفتار آیند که نتوانند آب خوش از شورهآب، سِحر را معجزه، زهر را از تریاق بشناسند، چارهاندیشی کنند.
اکنون (در این نقطه) که بسیاری از اصلاحطلبان رسمی و ابزاری از علاج عاجزند و پا برهنه جانب هر حشیش میدوند، و برخی از آنان از ندامت آه میکنند... عدهای دیگرشان از مَیلان و خشم، نیش غرضها و مرضهای قدرتآلود خود را به روح و جسم جریان اصلاحطلبی بیشتر فرو میکنند، و در این شرایط که تاریخ شتابان میرود و گفتمان اصلاحطلبی سنگینپا و خسته به مقطعی از تاریخ قفل شده و از رفتن و شدن بازمانده... تنها یک راه برای نجات پوست اصلاحطلبی پیداست: پوستانداختن –آنگونه که جغد مینروا بهما میآموزد.
ترجمان عملی این «پوستانداختن» چیزی نیست جزاندکی از پوست و پوستهی حکومتی –در قدرت– خود خارجشدن، زبان و گفتمان اصلاحطلبی را در راهی نو، برای رسیدن به آرمانها و آماجهای نو قراردادن. میدانم اصلاحطلبی در تاریخ اکنون خود در معرض اختلالی دهشتناک در فرایند «نونوشدن» و تحول گفتمانی قرار گرفته و چنان در چنبرهی «بودن» خود –بودنِ در قدرت- گرفتار آمده که انگیزه و انگیختهای برای پوستانداختن حتی برای نجات پوستهی اصلاحی خود ندارد. اما تاریخ اکنون و مرحلهی کنش کنونی با صدایی رسا از «کنشگر» اصلاحطلب میخواهد تا در آفرینش و باز-آفرینش مداوم خود از طریق کنشورزی واندیشهورزی مداوم درنگ نکند. کنشگر اصلاحطلب، امروز باید بداند که سیاست عرصهی ابداع و آفرینش و شکلبخشی مستمر است و نه قلمروی طبیعت و ضرورت... کنشگر اصلاحطلب نیز باید بپذیرد که «اصلاحطلبی، اصلاحطلبی نیست، بلکه میخواهد بشود. اصلاحطلبی فقط در صیرورت و شدن اصلاحطلبی است و لاغیر. اصلاحطلبی یعنی رفتن و شدن مستمر: به تعبیر زیبای اقبال، «ما موجیم که آسودگی ما عدم ماست».
ما نمیتوانیم ... اصلاحات را در هیبت و هویت خاص و ثابت نقاشی کنیم و از نسلهای بعدی بخواهیم که آن را همچون تابو بپندارند و به ساحتِ نصگون و مقدس آن تعرض و تحشیه و تکملهای نداشته باشند. پس، اصلاحطلبی به حکم ماهیت و طبیعتِ خود از ما میخواهد که در آنچه بهنحو پیشینی برای ما مقرر شده است، توقف نکنیم، به مقطعی خاص از تاریخ قفل نشویم، اسیر فسون و فسانهی متنی و گفتمانی خود –که خود نوشته و تقریر و تدوین کردهایم- نشویم و آن را بتواره و سنگواره نکنیم...
این، همان معنای سیاستِ حقیقی است، و تحقق چنین سیاستی هدف نواصلاحطلبی است. اصلاحطلبی از ما میخواهد تا به سرشت همیشه در راه –یا در راهبودگی– آن توجه داشته باشیم و آینده آن را در اکنونش جستوجو کنیم... به بیان دیگر، آیندهی اصلاحطلبی اکنونی نیست که هنوز واقع نشده است، بلکه هماکنون در حال رویدادن است. پس اصلاحطلبان امروز باید آیندهی اصلاحطلبی را بهمثابه یک رسالت تاریخی بر دوش بکشند.
اصلاحطلبان... باید بر این باور شوند که شکست و ناکامی چیزی است که اصلاحطلبی از آن روزی میخورد و با آن زنده میماند. پس، اصلاحطلبی پیروز میشود، اما بهقدری که شکست میخورد. بنابراین، نباید از ناکامیها و بنبستها و حصرها و حذفها هراسید، بلکه باید متحولانه و متهورانه رفت و رفت و رفت...اصلاحطلبان باید بپذیرند که جنگیدن، شکستخوردن، از نو شکستخوردن، از نو جنگیدن عین هستی و طبیعت و هویت یک جریان بالنده است، و باید بپذیرند که ناکامشدن همواره بسیار نزدیک به کامیابشدن است. از اینرو، باید جرات و شجاعت ناکامشدن و شکستخوردن را داشته باشند و از هر ناکامی سوروساتی برای مصافی دیگر بسازند. بهعنوان کلام آخر معتقدم جامعه و نسل امروز ما از منظر کنش و کنشگری سیاسی معطوف به تغییر، کماکان معاصر نوعی رخداد اصلاحطلبی (مدنی) است، و بهرغم اینکه نسبت به گذشته، جامعهی ایرانی و مقولات و مقتضیات آن تا حدودی متفاوت شده و امر سیاسی و کنشگری سیاسی معنایی دیگری یافتهاند و نیز، کنشگران مرسوم و معمول سیاسی در غروب دوران و روزگار خود بهسر میبرند، اما بسیاری از کنشگران اجتماعی و سیاسی همچنان با همان مسئلهی تغییر مدنی روبهرویند و معاصران همان مسئلهای هستند که رخداد اصلاحطلبی عیان کرد: شکل رادیکال سیاست تغییر، دیگر مؤثر نیست. از این رو، معتقدم اصلاحطلبان کماکان (اگرچه بسیار سخت و دشوار) این امکان را دارند تا با درنگی نقادانه و واساختی، و با امتناع و تخطی از آنچه امروز هستند، به نیستنانی که از آن ببریدهاند برگردند، اصل و اصالت خود را دریابند و با خلق مفاهیم جدید، گفتمان جدید، سوژهی جمعی جدید، اخلاقیات جدید، و سامان جمعی و باهمبودگی جدید، خود را کماکان بهعنوان یک کنشگر مدنی در افق نگاه و انتظار مردم حفظ کنند.