به روز شده در: ۲۱ آذر ۱۴۰۴ - ۲۳:۵۹
کد خبر: ۳۵۶۲۱۴
تاریخ انتشار: ۱۰:۴۶ - ۰۸ بهمن ۱۳۹۷

شوهرم مرا مجبور کرد تا شریک کارهای شوم او و دوست منحرفش شوم

 با وجود همه کم و کاستی ها از زندگی که داشتم راضی بودم اما زیاده خواهی های همسرم، سقف زندگیمان را ویران کرد ... با حمید زندگی خوبی داشتم اما داستان از آن جا شروع شد که او مدتی با دوستانش بیرون می رفت و پس از چندی دیگر آن فرد سابق نبود.
 
وقتی به خانه می آمد فقط در فکر فرو می رفت ساعت‌ها سکوت می کرد و هر چه جویای حالش می شدم جواب نمی داد. وقتی این حالت سردش را می دیدم، نزدیک بود سکته کنم، نمی‌توانستم چه بگویم، کم کم با اصرار من پرده از افکارش برداشت و به زبان آمد.همسرم با یک مجرم سابقه‌دار که چندین فقره سرقت و رابطه غیر اخلاقی در پرونده اش داشت، آشنا شده بود. چند باری او را با همسرم دیده بودم و اصلا دوست نداشتم حمید، دوستی با او را ادامه دهد.

 
فهمیدم نقشه شومی کشیده بودند که به قول خودشان به آرزو‌هایشان مثل خودرو و منازل لوکس و ... برسند اما برای پیاده سازی نقشه خود فرهاد تصمیم بر اجاره خانه ای در آن منطقه داشت تا با پوشش ما با دوستش به شناسایی منطقه بپردازند.چند بار نشستم و منطقی با همسرم حرف زدم اما آخرین حرفی که گفت این بود: انتخاب با خود تو هست و راه باز است و جاده دراز، یا بمان و همکاری کن یا من خودم می‌روم ... اوضاع روحی‌ام با این حرف‌ها به هم ریخته بود.
 
من که حمید را خیلی دوست داشتم اصلا فکرش را نمی‌کردم کار به این جاها بکشد، خیلی وابسته بودم. دیگر هیچ چیز برایم مهم نبود، احساس می کردم واقعا او را از دست می‌دهم. ترس و اضطرابم روز به روز بیشتر می‌شد تا این که خواسته شوم همسرم را قبول کردم و با حرف های فرهاد در یکی از محله های بالای شهر با پس اندازی که داشتیم، خانه ای اجاره کردیم.فرهاد و حمید هر روز محل سرقت را شناسایی می کردند و در فرصت مناسب، من و شوهرم با کرایه خودروهای شخصی در پوشش خانواده به منازلی که قبلا مشخص شده بود می رفتیم و وسایل خانه مثل تلویزیون، بخاری گازی و ... و حتی پول نقد را به سرقت می بردیم.
 
مدتی بود خیلی کلافه و پشیمان و درمانده شده بودم. نه راه پس داشتم نه راه پیش، نمی دانستم چگونه باید خود را از این گرداب نجات دهم. بار آخر که سرقت کردیم، خیلی عصبانی و ناراحت بودم. حمید رو به من کرد و گفت: چه شده، اتفاقی افتاده است، گفتم: اتفاق از این بدتر! تو با آبروی من بازی کردی و ...
 
دفعه آخر وقتی در حال بارگیری اموال مسروقه بودیم مأموران پلیس از راه رسیدند؛ اما فرهاد متواری شد و من و همسرم ماندیم و رؤیای شیرین همسرم، زندگیمان را سرانجام به یک کابوس وحشتناک تبدیل کرد.


کنا
ویژه روز
تصویر روز
خبر های روز