
سعید در قیر داغ مدفون شد! / پسرک زنده ماند!
به واسطه کارمان که مستقیم با حادثه سروکار داریم، انواع و اقسام حادثه از آتشسوزی، چاهافتادگی، حیوان گزیدگی و هر نوع تصادفی را که فکر کنید ما دیدهایم. اما برخی از حوادث واقعا خاص هستند و شاید فقط یکبار برای یک آتشنشان رخ دهد.
سالها پیش در یکظهر گرم تابستان در ایستگاه بودیم که یک حادثه Incident عجیب اطراف میدان مادر گزارش شد (آن زمان هنوز ایستگاه میدان مادر تکمیل نشده بود) در گزارش ابتدایی اعلام شد حادثه برای نوجوانی ١٢ساله به نام سعید رخ داده است، ولی جزئیات آن اعلام نشده بود. معمولاً زمانی که به سمت محل حادثه در حرکت هستیم، جزئیات به ما اعلام میشود، ولی آن روز نمیدانستیم چه شده است. وقتی به محل رسیدیم، شهروندان ما را به بالین سیاه یک پسربچه ١٢ساله بردند. خیلی عجیب بود ولی درست میدیدم، در اثر تابش آفتاب قیرهای آسفالت باز شده بود و این پسربچه درون قیرها گیرکرده بود، بهطوریکه زمان رسیدن ما فقط چشمهای پسربچه یک موجود زنده را در زیر قیرها، نشان داشت. درحالیکه مادر در صحنه حضور داشت به سختی با سایر همکاران مشغول بیرونکشیدن این پسربچه شدیم، او به ظاهر سالم بود اما سراپایش قیری شده و سیاه و بدبو بود. نمیتوانستیم با آن شرایط بچه را تحویل اورژانس دهیم، برای همین خودمان دستبهکار شدیم و او را به یک بیمارستان بردیم. در اورژانس بیمارستان از پسربچه پرسیدند: «جایی از بدنت درد میکند؟ مشکلی داری؟» که با پاسخ منفی این نوجوان از پذیرش او خودداری کردند و گفتند که فقط میتوانیم مصدومان را پذیرش کنیم. این صحنه در یک بیمارستان دیگر هم تکرار شد و ما ماندیم و یک پسربچه سراپا قیری. چارهای نبود و گویا باید خودمان دستبهکار میشدیم، برای همین پسربچه را به ایستگاه خودمان بردیم و ذره ذره قیرها را از سروتنش جدا کردیم. بعد از تمیزشدن کامل بدنش، فقط بوی نامطبوع قیر همچنان با او بود که مجبور شدیم او را در ایستگاه به حمام ببریم، تا جایی که بعد از گذشت یکساعت وقتی مادرش را خبر کردیم و آمد اصلا باورش نمیشد که پسرش سالم است. مادر ابتدا گریان آمده بود اما با دیدن فرزندش که سالم و سرحال بود، گل از گلش شکفت و فرزندش را بغل گرفت. او برای قدردانی از حرکت ما پول زیادی با خود آورده بود، که قبول نکردیم و گفتیم هر بچه دیگری جای پسر شما بود باز هم ما همین خدمات را ارائه میکردیم و تنها وظیفهمان را انجام دادهایم.
سالها پیش در یکظهر گرم تابستان در ایستگاه بودیم که یک حادثه Incident عجیب اطراف میدان مادر گزارش شد (آن زمان هنوز ایستگاه میدان مادر تکمیل نشده بود) در گزارش ابتدایی اعلام شد حادثه برای نوجوانی ١٢ساله به نام سعید رخ داده است، ولی جزئیات آن اعلام نشده بود. معمولاً زمانی که به سمت محل حادثه در حرکت هستیم، جزئیات به ما اعلام میشود، ولی آن روز نمیدانستیم چه شده است. وقتی به محل رسیدیم، شهروندان ما را به بالین سیاه یک پسربچه ١٢ساله بردند. خیلی عجیب بود ولی درست میدیدم، در اثر تابش آفتاب قیرهای آسفالت باز شده بود و این پسربچه درون قیرها گیرکرده بود، بهطوریکه زمان رسیدن ما فقط چشمهای پسربچه یک موجود زنده را در زیر قیرها، نشان داشت. درحالیکه مادر در صحنه حضور داشت به سختی با سایر همکاران مشغول بیرونکشیدن این پسربچه شدیم، او به ظاهر سالم بود اما سراپایش قیری شده و سیاه و بدبو بود. نمیتوانستیم با آن شرایط بچه را تحویل اورژانس دهیم، برای همین خودمان دستبهکار شدیم و او را به یک بیمارستان بردیم. در اورژانس بیمارستان از پسربچه پرسیدند: «جایی از بدنت درد میکند؟ مشکلی داری؟» که با پاسخ منفی این نوجوان از پذیرش او خودداری کردند و گفتند که فقط میتوانیم مصدومان را پذیرش کنیم. این صحنه در یک بیمارستان دیگر هم تکرار شد و ما ماندیم و یک پسربچه سراپا قیری. چارهای نبود و گویا باید خودمان دستبهکار میشدیم، برای همین پسربچه را به ایستگاه خودمان بردیم و ذره ذره قیرها را از سروتنش جدا کردیم. بعد از تمیزشدن کامل بدنش، فقط بوی نامطبوع قیر همچنان با او بود که مجبور شدیم او را در ایستگاه به حمام ببریم، تا جایی که بعد از گذشت یکساعت وقتی مادرش را خبر کردیم و آمد اصلا باورش نمیشد که پسرش سالم است. مادر ابتدا گریان آمده بود اما با دیدن فرزندش که سالم و سرحال بود، گل از گلش شکفت و فرزندش را بغل گرفت. او برای قدردانی از حرکت ما پول زیادی با خود آورده بود، که قبول نکردیم و گفتیم هر بچه دیگری جای پسر شما بود باز هم ما همین خدمات را ارائه میکردیم و تنها وظیفهمان را انجام دادهایم.
فردای آن روز این مادر دوباره به ایستگاه آمد و اینبار برای تشکر چند کیلو کَرِهگوسفندی آورده بود. وقتی قبول نکردیم او خیلی ناراحت شد و باز هم اصرار کرد که به خاطر زحمتمان آنها را قبول کنیم. پس از هماهنگی با مسئول سازمان بالاخره این قدرشناسی از سوی این مادر شدیم.موادغذایی را قبول کردیم و شرمنده این همه قدرشناسی از سوی آن مادر شدیم.
رکنا