
وقتی مطلقه شدم در یک مغازه مشغول به کار شدم تا اینکه سر و کله امیر پیدا شد و..!
در مسیر مدرسه با او دوست شدم. ازدواج ما در حالی شکل گرفت که خانوادهام بهشدت مخالف بودند. پدر او هم هیچ مسئولیتی قبول نکرد و در مراسم خواستگاری نیز حضور نداشت.
مادر و خواهرش آبروداری میکردند و میگفتند: «اخلاق پدر همینطوری است و در هیچ کاری خودش را دخالت نمیدهد.» بالأخره با اصرار و تهدیدهای من، پدر و مادرم کوتاه آمدند و به عقد پسر موردعلاقهام درآمدم.
دوران عقد آشفتهای داشتیم. او بداخلاق و تندخو بود و سر کوچکترین بهانهای کتکم میزد. سر دوراهی مانده بودم که طلاق بگیرم یا نه. مادرشوهرم شیرینزبانی میکرد و میگفت خودش هوایم را دارد و نمیگذارد مشکلی پیش بیاید.
بعد از یک سال، با برگزاری جشن عروسی، به خانه خودمان رفتیم. زندگی سرد و بیروح ما عمری نداشت. شوهرم با شک و تردید بیشازاندازه اعصابم را خطخطی میکرد. بداخلاقیهایش روزبهروز بدتر میشد. میسوختم و میساختم. اما یک روز آنچنان کتکم زد که مرگ را به چشمانم دیدم.
پدر و مادرم وارد عمل شدند و طلاق گرفتم. نگرانی و دغدغه خانوادهام بعد از این ماجرا عذابم داد. پدرم از فامیل دوری میکرد و مادرم بیمار شده بود. باز هم با وجود مخالفت پدرم، در مغازه یکی از دوستانم مشغول کار شدم. امیر ابراز علاقه کرد. او با ترفند خرید یک وانت و اینکه هرچهزودتر مشکل را حل کنم، دل به وعدههایش خوش برای کار و فراهم شدن موقعیت ازدواجمان، تمام داراییام را که ۲۰ میلیون تومان بود از دستم درآورد. بعد هم رهایم کرد.
تا چند ماه، خانواده خبر نداشتند ولی نتوانستم توجیهی برای پول ازدسترفتهام جور کنم. پدرم با این پسر حقهباز و خانوادهاش صحبت کرد. از ترس آبرویشان پول ما را برگرداندند اما حالا من ماندهام با سختگیریهای بیحد پدر و مادرم. به دایره مشاوره کلانتری۳۰ آمدهام تا برای مشکلاتم راهنمایی بگیرم. من چوب ندانمکاری و اشتباههای خودم را میخورم چون در وهله اول، احترام پدر و مادرم را زیر پا گذاشتم.
ركنا