
حمید وقتی گیر می کرد قول ازدواج با خواهرش را به من می داد!
در خانه نشسته بودم و تلویزیون تماشا میکردم که دوستم زنگ زد. مثل همیشه وقتی گیر می کرد سربه سرم میگذاشت. میگفت خبر خوشی برایم دارد. فکر میکردم موافقت پدر و مادرش را برای ازدواج من با خواهرش گرفته اما گفت خواهرش با پسر یکی از اقوامشان نامزد کرده است. با شنیدن این حرف، انگار یک ظرف آب یخ روی سرم ریختند.
گوشی را قطع کردم. بغض گلویم را فشار میداد. من خاطرخواه خواهر حمید بودم. دوبار هم به خواستگاریاش رفته بودم. یکبار با پدر و مادرم و بار دوم هم یکه و تنها اما نتوانستم جواب «بله» بگیرم. البته پدر و مادر خودم هم راضی نبودند. احساس سرخوردگی میکردم و ارتباطم را با حمید هم قطع کردم.
درصدد بودم هرطور شده ازدواج کنم تا بتوانم هم جلو حمید و خانوادهاش سرم را بالا بگیرم و هم -به باوری غلط- از آنها انتقام بگیرم. با مادرم درد دل کردم. او که جوگیر شده بود، پیشنهاد داد با دختر یکی از اقوام ازدواج کنم، دختری که چند سال از من بزرگتر بود. خانوادهام میگفتند چون پدر این دختر وضع مالی خوبی دارد، میتوانم با این وصلت آینده خودم را بسازم. به خواستگاری رفتم و ازدواج کردم اما حساب و کتابهایی که کرده بودم درست از آب درنیامد و تازه بعد از عقد، فهمیدیم اوضاع مالی پدرزنم آنطور که فکر میکردیم هم نیست.
من که به فکر یک پول مفت برای ساختن زندگیای بیدردسر بودم، با همسرم و خانوادهاش مشکل پیدا کردم. از طرفی، حمید نیز برایم خبر آورد خواهرش طلاق گرفته است. تا جایی که میتوانستم، همسرم را از نظر روحی و روانی آزار دادم.
طلاق گرفتیم و بیچاره از مهریهاش هم گذشت. بعد از طلاق، چندماه نیز با خانوادهام درگیری داشتم. حمید باز هم کارش گیر کرده و به سراغم آمد و گفت خواهرش با وساطت ریشسفیدهای فامیل سر خانه و زندگیاش برگشته و با دامادشان آشتی کرده است. دنیا دوباره روی سرم آوار شد. دلم برای همسرم میسوخت. به سراغش رفتم اما او و خانوادهاش اصلا حاضر نشدند مرا ببینند. یک سال از این ماجرا گذشت. باخبر شدم او نیز با مردی ازدواج کرده است. برای اینکه خودم را آرام کنم، به توصیه یکی از دوستان، مواد مخدر مصرف کردم. مأموران کلانتری پنجتن مرا در حال سرقت Stealing دستگیر کردند. من اشتباه کردم و بدجور دارم تاوان ندانمکاریهایم را میدهم.
ركنا