تازه به دانشگاه رفته بودم و آرزوهای قشنگی برای آیندهام داشتم اما خواستگاری پسر یکی از اقوام همۀ برنامهریزیهایم را به هم ریخت. پدرم هول شده بود و میگفت چون وضع مالی این خانواده خوب است باید هرچهزودتر جواب بدهیم.
برادر بزرگم میگفت همینقدر که راضی شدهاند از ما دختر بگیرند باید تا تنور داغ است خمیر را بچسبانیم. خانوادهام بدون نظرخواهی از من و فقط به اعتبار اینکه ۲۵سال قبل با این خانواده همسایه بودیم بی هیچ تحقیقاتی جواب «بله» گفتند. من به عقد پسری درآمدم که در همان جشن عقدکنان فهمیدم خیلی بدچشم و بیتعهد است. پدرم برای دامادش حسابی پول خرج میکرد و میگفت این پول به جیبمان برخواهدگشت ولی حساب و کتابهایش درست از آب درنیامدند. شوهرم مواد مخدر صنعتی مصرف میکرد و دچار توهم خطرناکی میشد. خانوادهام فهمیدند چه بلایی سرم آمده است و دستبهکار شدند تا او را ترک بدهند اما فایدهای نداشت. آنقدر اذیتم کرد که مهریهام را بخشیدم و طلاق گرفتم. احساس سرشکستگی میکردیم و دچار ناراحتی شدید عصبی شده بودیم. بعد از طلاق به درسم ادامه دادم. در یک شرکت هم مشغول کار شدم. یکی از همکارانم که مردی متأهل بود به من ابراز علاقه کرد. میگفت با همسرش مشکل جدی دارد و میخواهند از هم طلاق بگیرند. به او جوابی ندادم و گفتم باید با پدر و مادرم صحبت کند. در هر فرصتی که پیدا میکرد اشک تمساح میریخت و میگفت به من خیلی علاقه دارد. در مورد او با مادرم صحبت کردم. میگفت اصلا حرفش را هم نزنم. من حماقت کردم و فریب حرفهای این آدم دروغگو را خوردم و به عقد موقت و پنهانی او در آمدم.
چند ماه گذشت. مرد جوان همسرش را طلاق داد اما میگفت میخواهد به خارج از کشور برود. خانوادهام فهمیدند و از کلانتری۱۶ به مرکز مشاورۀ پلیس Police معرفی شدم. حالم خیلی بد است. من چوب یک ازدواج غلط و ندانمکاریهای خودم را میخورم
ركنا