
در خانه آیت الله طالقانی بسته بود
بالاخره میرسیم به سردر چوبی و قدیمی خانه اما درها با قفلی بزرگ بسته شده. روی سردر چوبی که با شیشه پوشیده شده نوشتهاند: «به خانه گلی حضرت آیتالله سید محمود طالقانی که هر ذره خاکش و هر تکه خشتش یادآور آوای انسانی و اسلامی اوست، خوش آمدید» اما خوشامدگویی در کار نیست؛ نه کسی در روستا دیده میشود، نه شماره تلفنی که با آن تماس بگیریم و کسی بیاید برای باز کردن این قفلها ونه... کنار خانه آیتالله، مسجدی به نام «ابوذر زمان» است؛ همان صفتی که امام خمینی(ره) بعد از فوت آیتالله در 19 شهریور 1358 به او داد.
توی کوچه سرگردان میشویم. صدای زنی در حال داد زدن سر کودکش از کوچه کناری میآید. از او میپرسم چطور میشود داخل خانه رفت؟ میگوید: «کلید خانه، دست حاج خانمی است که آنجا زندگی میکند اما حالا چند وقتی است که رفته؛ برمیگردد اما معلوم نیست کی.» لبخند میزند: «میتوانید از روی دیوار بپرید توی خانه؛ بچهها گاهی میروند آنجا بازی میکنند.» خانه کلیددار را نشانمان میدهد؛ سوت و کور است.
دو خانواده با بچههای کوچک و بزرگشان هم پشت در خانه مرحوم طالقانی ماندهاند و نمیدانند چه کار کنند. کمی پایینتر از خانه طالقانی حمامی قدیمی و متروکه با سقفی گنبدی شکل است. از پلههای سنگی پایین میرویم و روی سقف حمام میایستیم تا لااقل بتوانیم داخل خانه را ببینیم. از آنجا با کمی خطر کردن و پریدن از روی چالههایی که بین خانههاست، به سمت دیوار حیاط میروم. حیاط خانه تمیز و مرتب است. دلم میخواهد مانند بچههایی که زن میانسال میگفت، داخل خانه بروم اما در اتاقهای خانه هم قفل است و این کار فایدهای ندارد.خانوادههایی که آمدهاند، مجبور میشوند مثل ما از روی چالهها بپرند تا نزدیک دیوار بشوند و حیاط و نمای بیرونی خانه را ببینند. خانهای ساده و روستایی با 7 ستون چوبی که سقف را نگه میدارد. 3 در و 2 پنجره با کنده کاری قدیمی. روی پلاکاردی نوشته شده: «مجتمع فرهنگی آیتالله طالقانی» و عکس آیتالله روی دیوار. قفلهای در و پنجره را میشود از این فاصله دید.پدر که دست دخترش را گرفته تا کمکش کند نزدیک دیوار شود میگوید: «این هم خانه آقای طالقانی» دخترش میگوید: «چه فایده که داخلش نرفتیم!» پدرش به ما نگاه میکند و با خنده میگوید: «اینجا ایران است چه انتظاری داری!» توی دلم میگویم راست میگوید، توسعه نیافتگی تنها حرفی روی کاغذ نیست. پدر خانواده رو به من میکند و میگوید:« ای کاش لااقل آنجا ننوشته بودند مجتمع فرهنگی.» خانواده دیگری هم از دور ما را تماشا میکنند و از اینکه ما از در و دیوار آویزان شدهایم خندهشان میگیرد؛ برمیگردند و صدای خندهشان توی کوچهها گم میشود. افسوس تا اینجا آمدیم و در خانه بسته بود.