
بروید ته صف
روزنو :دوبار به معدن زغالسنگ رفتم. بار اول، زمستان ١٣٨٧. قرار بود وزیر وقت صنایع و معادن (علی اکبر محرابیان) از معدن در حال افتتاح راور کرمان بازدید کند و وضع معیشتی کارگران را تغییر دهد به سمت بهتر. به مناسبت حضور وزیر، کار را تعطیل کرده بودند و کارگران، بیرون معدن ایستاده بودند برای استقبال.
داخل معدن، کارگاهها مثل گورهای عمودی، تاریک و سیاه، دهان گشوده بود در سالن استخراج و پیمانکار معدن، هر چه شیب سالن را پایین میرفتیم، میشمرد که چند متر و چند متر و چند متر از سطح زمین فاصله گرفتیم و رفتیم تا ٣٠٠ متری و ٥٠٠ متری و ٨٠٠ متری پایینتر. سال ٨٧، کارگران معدن دستمزدهای ٢٥٠ هزار تومانی و ٣٠٠ هزار تومانی میگرفتند با قراردادهای ٨٩ روزه و موقت. کارگرانی که چون تا آن روز گوش شنوایی نداشتند و مطمئن بودند که پس از آن هم نخواهند داشت، فرصت چند دقیقهای را مغتنم دیده و پناه آورده بودند به ضبط صوت یک خبرنگار. از قراردادهای بیریشه میگفتند و از فرداهای بیامید و از دستهای خالی و دلهای یخ زده. وزیر آمد به جمع کارگران. وزرا همیشه میآیند به جمع کارگران. وقتی پرسیدم درباره فیشهای حقوقی ناچیز کارگران (آن زمان حداقل دستمزد ٢١٩ هزار و ٦٠٠ تومان بود) وزیر، سر و چشمها را رو به آسمان گرفت و سوال را با سوال جواب داد: «خانم. این جمع مردانه است. شما با این حجاب نامناسب اینجا چکار میکنی؟»
سال ٨٩ که معدن هجدک فرو ریخت و شد گور ٤ معدنکار، به منزل کارگران معدن راور که شمارههایشان را در همان ظهر زمستانی گرفته بودم تلفن زدم. دخترانشان پای تلفن میگفتند که نمیخواهند شوهر معدنکار داشته باشند. طاقت نداشتند یک ظهر، یک غروب، یک نفر بیاید، درِ خانهشان را بکوبد که «معدن ریخت، آوار شد، منفجر شد، مثل اینکه شوهر شما...» زنانشان پای تلفن میگفتند که نمیخواهند پسر بزایند. طاقت نداشتند یک ظهر، یک غروب... .
بار دوم، اردیبهشت ٩٣. معدن زغالسنگ طزره شاهرود. اینبار عمق گور را، سرمای مرگ را در دیوارههایش لمس کردم وقتی در سوراخ تنگ عمودی کارگاه، خودم را به دیواره چسبانده بودم که سُر نخورم و سقوط نکنم به عمق ٥٠ متری. من فقط چند دقیقه در آن گور عمودی بودم اما آن مردها، برای نان خانواده، برای پرداخت قسطهای تا آخر عمر، برای رِشتن تارهای فقر، هر روز و هر شب در امتداد دیوار گور بالا و پایین میرفتند و میدانستند که این گور، یک روز آنها را هم میبلعد مثل رفیقشان که آن سال، در انتهای یکی از کارگاهها، در توده خاکه زغالی که ذره ذره و بیوقفه مثل ساعت شنی از بالای کارگاه فرو میریخت، دفن شد. سال ٩٣، حقوق کارگران معدن حداکثر ٧٥٠ هزار تومان بود و حداقل دستمزد، ٦٠٩ هزار تومان. نگاه کارگران طزره هم مثل رفقایشان در معدن راور، حداقل هزار کیلومتر دورتر، پر از ترس بود و خالی از امید. پر از خشم بود و خالی از آرامش. مردانی که صبح که از دروازه تاریک معدن داخل میشدند، هیچ امیدی به دیدن غروب نداشتند. مدیر آن معدن، وقتی درباره دستمزد ناچیز کارگران و تاخیر ٢ ماهه و ٣ ماهه پرداختها و قراردادهای موقت پرسیدم، مرا به تفکرات کمونیستی متهم کرد و کپی فیشهای حقوقی را روی میز گذاشت که قبل از کسر مالیات و دهها تبصره و بند، یک میلیون و خردهای بود...
٤ روز از حادثه انفجار معدن آزاد شهر گلستان گذشته. حادثهای که «عیش» انتخابات را زایل کرد. گرچه خیلیها حادثه انفجار و جان باختن دهها معدنکار را به بایگانی سپردند تا در «موقع مناسب» رسیدگی کنند. نوبت کارگر، همیشه آخر خط است. کارگر، انگار روی پیشانیاش این مهر شوم خورده که میراثدار فقر باشد از نسلی به نسل دیگر و تعهد سپرده باشد که روی دیگری از زندگی نبیند. کارگر انگار محکوم است که حتی در یک حادثه هم که خود بازیگر و نقش اولش بوده، کمترین سهم را از خبرها داشته باشد. در فاصله ٤ روز گذشته، سهم معدنکاران آزاد شهر از خبر در رسانه ملی، فقط پخش یک مستند کوتاه درباره کارگر معدن بود و قابی کنار صفحه شبکه خبر که آن هم بیشتر از دو روز عمر نداشت. دریغ از یک نوار اریب تسلیت بر صفحه رسانهها. دریغ از یک ساعت چشمپوشی از پخش ترانه و موسیقی با ریتم ٦ و ٨ در رسانه ملی. دریغ از یک تغییر کوچک در روال عادی مناسبات سیاسی و فرهنگی و اقتصادی به حرمت جان ٣٥ انسانی که فقر به پایشان زنجیر شده بود و سنگینی همان زنجیر هم، فرو کشیدشان به گودال مرگ. صفحه اول صبح پنجشنبه بسیاری از روزنامهها، پر بود از اخبار سیاسی باب طبع این روزها و شاید خیلیها، زیر لب گفتند «کاش حادثه آزاد شهر، بعد از انتخابات اتفاق میافتاد.»
قطعا زندگی ادامه دارد. با معدنکاران آزاد شهر یا بدون آنها. من و شما و دیگران، از دیروز و دو روز قبل و فردا و پس فردا، همان روال معمول زندگی را ادامه دادیم و ادامه خواهیم داد. قراری هم غیر این نیست و نداریم. نه از واقعیت زندگی معدنکار و خانواده معدنکار میدانیم و نه میتوانیم ذرهای از دردش را درک کنیم. درک ما از اجبار کل مردان یک روستا به معدنکار شدن به دلیل فقر و نبود هیچ فرصت شغلی، در همان حد و قلیل است که درک خانواده کارگر معدن زغالسنگ از رفاه و فردای بهتر. انفجار، ریزش دیوارهها، خفگی از گاز، دفن شدن در توده خاکهزغال، سیاه شدن ریه، بسته شدن مجاری تنفسی، هیچ کدام اینها در فیش حقوق کارگر معدن نوشته نمیشود اما زندگی کارگر معدن، یک روز به این دلایل تمام میشود، همانطور که زندگی آن ٣٥ کارگر معدن آزاد شهر. خانوادههای آن ٣٥ معدنکار، از امروز، نه به فکر مراسم دفن و ختم، که باید به فکر نان فردا باشند. نانی که مردشان، آنطور از دل زمین میکند با جان کندن و حالا که مرد نیست، که در خیلی خانههای اطراف معدن، امروز بیش از یک مرد نیست که معدن، شغل اجباری همه مردهای آن حوالی بود و هست و خواهد بود... .
اما دفن شدن ٣٥ کارگر در اعماق زمین، کارگرانی که حتی علت مرگشان تا این حد با ما متفاوت است، آنقدر ارزش نداشت که حتی برای چند ساعت، حتی برای چند دقیقه عزای ملی اعلام شود ؟ کجا هستند چهرهها ؟ آنهایی که از صبح تا شب میدوند که مبادا صندلیشان در مسابقه «من را ببینید» خالی بماند؟ کشته شدن حداقل ٣٥ معدنکار آنقدر ارزش نداشت که یکی از این صدها «چهره» فرهنگی و سیاسی و اقتصادی و اجتماعی، که همیشه قلمهایشان آماده است برای دلسوزیهای دلیلدار، دو خط بنویسند برای همدردی با خانوادههایی که مردشان هم که بود، روزگار زاری داشتند و حالا که مرد خانه هم رفته، زارتر از زار شدهاند ؟ چرا ؟ چون «آزاد شهر» آنقدر دور از چشم و دسترس بود که نمیتوانست صحنه نمایش باشد؟ صحنه نمایش، فقط پایتخت است؟
سال ٨٩ که معدن هجدک فرو ریخت و شد گور ٤ معدنکار، به منزل کارگران معدن راور که شمارههایشان را در همان ظهر زمستانی گرفته بودم تلفن زدم. دخترانشان پای تلفن میگفتند که نمیخواهند شوهر معدنکار داشته باشند. طاقت نداشتند یک ظهر، یک غروب، یک نفر بیاید، درِ خانهشان را بکوبد که «معدن ریخت، آوار شد، منفجر شد، مثل اینکه شوهر شما...» زنانشان پای تلفن میگفتند که نمیخواهند پسر بزایند. طاقت نداشتند یک ظهر، یک غروب... .
بار دوم، اردیبهشت ٩٣. معدن زغالسنگ طزره شاهرود. اینبار عمق گور را، سرمای مرگ را در دیوارههایش لمس کردم وقتی در سوراخ تنگ عمودی کارگاه، خودم را به دیواره چسبانده بودم که سُر نخورم و سقوط نکنم به عمق ٥٠ متری. من فقط چند دقیقه در آن گور عمودی بودم اما آن مردها، برای نان خانواده، برای پرداخت قسطهای تا آخر عمر، برای رِشتن تارهای فقر، هر روز و هر شب در امتداد دیوار گور بالا و پایین میرفتند و میدانستند که این گور، یک روز آنها را هم میبلعد مثل رفیقشان که آن سال، در انتهای یکی از کارگاهها، در توده خاکه زغالی که ذره ذره و بیوقفه مثل ساعت شنی از بالای کارگاه فرو میریخت، دفن شد. سال ٩٣، حقوق کارگران معدن حداکثر ٧٥٠ هزار تومان بود و حداقل دستمزد، ٦٠٩ هزار تومان. نگاه کارگران طزره هم مثل رفقایشان در معدن راور، حداقل هزار کیلومتر دورتر، پر از ترس بود و خالی از امید. پر از خشم بود و خالی از آرامش. مردانی که صبح که از دروازه تاریک معدن داخل میشدند، هیچ امیدی به دیدن غروب نداشتند. مدیر آن معدن، وقتی درباره دستمزد ناچیز کارگران و تاخیر ٢ ماهه و ٣ ماهه پرداختها و قراردادهای موقت پرسیدم، مرا به تفکرات کمونیستی متهم کرد و کپی فیشهای حقوقی را روی میز گذاشت که قبل از کسر مالیات و دهها تبصره و بند، یک میلیون و خردهای بود...
٤ روز از حادثه انفجار معدن آزاد شهر گلستان گذشته. حادثهای که «عیش» انتخابات را زایل کرد. گرچه خیلیها حادثه انفجار و جان باختن دهها معدنکار را به بایگانی سپردند تا در «موقع مناسب» رسیدگی کنند. نوبت کارگر، همیشه آخر خط است. کارگر، انگار روی پیشانیاش این مهر شوم خورده که میراثدار فقر باشد از نسلی به نسل دیگر و تعهد سپرده باشد که روی دیگری از زندگی نبیند. کارگر انگار محکوم است که حتی در یک حادثه هم که خود بازیگر و نقش اولش بوده، کمترین سهم را از خبرها داشته باشد. در فاصله ٤ روز گذشته، سهم معدنکاران آزاد شهر از خبر در رسانه ملی، فقط پخش یک مستند کوتاه درباره کارگر معدن بود و قابی کنار صفحه شبکه خبر که آن هم بیشتر از دو روز عمر نداشت. دریغ از یک نوار اریب تسلیت بر صفحه رسانهها. دریغ از یک ساعت چشمپوشی از پخش ترانه و موسیقی با ریتم ٦ و ٨ در رسانه ملی. دریغ از یک تغییر کوچک در روال عادی مناسبات سیاسی و فرهنگی و اقتصادی به حرمت جان ٣٥ انسانی که فقر به پایشان زنجیر شده بود و سنگینی همان زنجیر هم، فرو کشیدشان به گودال مرگ. صفحه اول صبح پنجشنبه بسیاری از روزنامهها، پر بود از اخبار سیاسی باب طبع این روزها و شاید خیلیها، زیر لب گفتند «کاش حادثه آزاد شهر، بعد از انتخابات اتفاق میافتاد.»
قطعا زندگی ادامه دارد. با معدنکاران آزاد شهر یا بدون آنها. من و شما و دیگران، از دیروز و دو روز قبل و فردا و پس فردا، همان روال معمول زندگی را ادامه دادیم و ادامه خواهیم داد. قراری هم غیر این نیست و نداریم. نه از واقعیت زندگی معدنکار و خانواده معدنکار میدانیم و نه میتوانیم ذرهای از دردش را درک کنیم. درک ما از اجبار کل مردان یک روستا به معدنکار شدن به دلیل فقر و نبود هیچ فرصت شغلی، در همان حد و قلیل است که درک خانواده کارگر معدن زغالسنگ از رفاه و فردای بهتر. انفجار، ریزش دیوارهها، خفگی از گاز، دفن شدن در توده خاکهزغال، سیاه شدن ریه، بسته شدن مجاری تنفسی، هیچ کدام اینها در فیش حقوق کارگر معدن نوشته نمیشود اما زندگی کارگر معدن، یک روز به این دلایل تمام میشود، همانطور که زندگی آن ٣٥ کارگر معدن آزاد شهر. خانوادههای آن ٣٥ معدنکار، از امروز، نه به فکر مراسم دفن و ختم، که باید به فکر نان فردا باشند. نانی که مردشان، آنطور از دل زمین میکند با جان کندن و حالا که مرد نیست، که در خیلی خانههای اطراف معدن، امروز بیش از یک مرد نیست که معدن، شغل اجباری همه مردهای آن حوالی بود و هست و خواهد بود... .
اما دفن شدن ٣٥ کارگر در اعماق زمین، کارگرانی که حتی علت مرگشان تا این حد با ما متفاوت است، آنقدر ارزش نداشت که حتی برای چند ساعت، حتی برای چند دقیقه عزای ملی اعلام شود ؟ کجا هستند چهرهها ؟ آنهایی که از صبح تا شب میدوند که مبادا صندلیشان در مسابقه «من را ببینید» خالی بماند؟ کشته شدن حداقل ٣٥ معدنکار آنقدر ارزش نداشت که یکی از این صدها «چهره» فرهنگی و سیاسی و اقتصادی و اجتماعی، که همیشه قلمهایشان آماده است برای دلسوزیهای دلیلدار، دو خط بنویسند برای همدردی با خانوادههایی که مردشان هم که بود، روزگار زاری داشتند و حالا که مرد خانه هم رفته، زارتر از زار شدهاند ؟ چرا ؟ چون «آزاد شهر» آنقدر دور از چشم و دسترس بود که نمیتوانست صحنه نمایش باشد؟ صحنه نمایش، فقط پایتخت است؟
منبع: اعتماد