بررسی علل و انگیزههای اسیدپاشان نشان میدهد که درصد قابل توجهی از این اعمال مجرمانه در گوشه و کنار کشور، به دلیل مشکلات خانوادگی و زناشویی صورت گرفته و قربانیان، اکثرا زنان متأهل یا بعضا مطلقهای بودهاند که توسط همسران معتاد، بزهکار و مبتلا به اختلالات شخصیتیشان مورد حمله قرار گرفتهاند. یک نمونه دردناک سمیه، زنی کرمانی است که مدتی پیش با او دیدار داشتم؛ سمیه و دو دختر خردسالش که قربانی اسیدپاشی همسر معتاد و خلافکارش شدهاند، پس از گذراندن چندین عمل جراحی، هنوز با مشکلات زیادی از قبیل تأمین مایحتاج اولیه زندگی،هزینههای کمرشکن درمان و تهدیدها دست به گریبانند و نسبت به آسیبهای احتمالی آتی از جانب آنها در امان نیستند. یک نمونه از این زنان، مادر باربد، کودک سهسالهای است که در سال1390 توسط پدر معتادش به آتش کشیده شد و جان سپرد. ماجرای مرگ باربد سهساله را هنوز خیلیها به خاطر دارند؛ کودکی که پس از طلاق والدینش، بارها دستمایه پدر برای تهدید و آزار مادرش قرار گرفت و به رغم تلاش مادر برای اخذ حضانتش، همچنان اسیر پدری معتاد به شیشه باقی ماند و سرانجام توسط همان پدر، به بنزین آغشته و به آتش کشیده شد. پدر باربد، با اقدامات وکیل و نماینده انجمن حمایت از حقوق کودکان به اشد مجازات در جرائم اینچنینی، یعنی 10سال حبس محکوم شد و مادر باربد با حمایت موسسه مهرآفرین، برای دوباره ساختن زندگیاش در شرکتی مشغول به کار شد ولی مدتی پیش خبری به ما رسید که پدرفرزندکُش، بعد از تحمل تنها دوسال حبس، مشمول عفو قرار گرفته و از زندان آزاد شده است.او با وجود سابقه قتل فرزند خردسالش و با وجود سوابق بزهکارانه واختلالات روانی حاصل از مصرف شیشه، حالا آزادانه در خیابانهای شهر میچرخد و با پیدا کردن محل کار همسر سابقش، او را تهدید به اسیدپاشی کرده است. مادر باربد هم از ترس عملی شدن این تهدید، محل کارش را ترک کرده و تا امروز هیچ خبری از او در دست نیست. این زن که بعد از تحمل درد مهلک شکنجه و سوگ فرزند، میرفت تا اندکی به زندگیاش سر و سامان بدهد، حالا از وحشت سوختن با اسید و تحمل مرگی دوباره، بیخانمان و بیسرپناه شده است. دلیل متواریشدن مادر باربد از محل کار و زندگیاش این است که او نتوانسته به هیچ نهاد قانونی یا سازمان حمایتگری اعتماد کند و انتشار این خبر برای مسئولان ذیربط در این حوزه، هشداری تکاندهنده و فاجعهآمیز است.این واقعه نشان میدهد که اولا قانون و ضمانت اجرایی آن، که باید مایه دلگرمی و اعتماد افراد جامعه باشد، گاهی چطور به مرجعی سست و ناتوان از حمایتِ راستین آسیبدیدگان تبدیل میشود و ثانیا نهادهای مرتبط با ساماندهی زنان بدسرپرست، هنوزو همچنان در جلب اعتماد این قشر ضعیف و تکیده از ظلمهای مکرر، موفق عمل نکردهاند. سوال من از مسئولان ذیربط این است که چند حادثه از این دست باید اتفاق بیفتد تا قانونگذاران به فکر تغییر و اصلاح جدی قوانین حمایتگر برای کودکان و زنان بیفتند؟ چند کودک دیگر باید قربانی اعتیاد، فقر و خشونت شوند تا ضمانت اجرایی محکمی برای قوانین جزا در نظر گرفته شود؟ کاش تراژدی سمیه و دخترانش و باربد و مادرش برای به صدا درآوردن زنگ خطر و هوشیار کردن ما کافی باشد.