یادداشتهای محمود دولت آبادی و مسعود کیمیایی درباره مارکز | روزنو

Roozno | پایگاه خبری تحلیلی روزنو

به روز شده در: ۰۶ ارديبهشت ۱۴۰۳ - ۱۴:۳۳
کد خبر: ۶۶۳۶۷
تاریخ انتشار: ۲۲:۴۳ - ۳۰ فروردين ۱۳۹۳

 اعتماد دو متن از مسعود کیمیایی و محمود دولت آبادی در باره مارکز منتشر کرد.

محمود دولت آبادی نوشت:

مارکز را - حیرت نکنید!- در اتوبوس خط واحد مسیر میدان فوزیه (امام حسین فعلی) به میدان 24 اسفند (انقلاب فعلی) شناختم. شاید در پیچ شمیران، وقتی یک صندلی اتوبوس خالی شد و من نشستم، جلوی پایم یک روزنامه پامال‌شده افتاده بود. روزنامه را برداشتم و شروع کردم به خواندن؛ حیرت‌انگیز بود. داستانی می‌خواندم و از خود می‌پرسیدم این دیگر چه‌جور نویسنده‌یی است که دارد مرا افسون می‌کند. یعنی افسون کرده بود. و من تا داستان را به اتمام نرسانده بودم از اتوبوس پیاده نشدم. هنوز هم گیج هستم که کی و کجا از اتوبوس پیاده شدم.

موضوع داستان، سرگذشت مادری بود که با نوه‌اش در قطاری قدیمی از شهری به شهری می‌رفت تا جنازه فرزندش را که اعدام شده بود تحویل بگیرد. آفتاب و قطار و مادری که در داستان گفته نمی‌شد که اندوه و اراده‌یی او را فراگرفته بود. آن سکوت هول، آفتابی که می‌تابید و قطاری که حس می‌شد به کندی حرکت می‌کند، و سپس رسیدن به مقصد و آن فضای داغ، سرگردانی، غبار و یک کشیش؛ این بود همه آن داستان.


شاید قریب به نیم‌قرن از آن اتفاق خجسته اتوبوس گذشته باشد که من با نویسنده‌یی دیگر آشنا شدم. و هنوز آن فضا، مضمون و احوالات را زنده در ذهن دارم؛ من با یک نویسنده متفاوت آشنا شده بودم، و فکر می‌کنم که کشف کردم. و همان ایام به نظرم رسید او یک اتفاق دیگر است، که در ادبیات رخ داده است. به‌راستی هم یک اتفاق بود.

دیری نگذشت که با ترجمه‌ آثار او در زبان فارسی، قطعی شد برایم که دریافت من از نویسنده‌یی دیگر بی‌راه نبوده است.

آری، گابریل گارسیا مارکز یک اتفاق بود.

مسعود کیمیایی نیز نوشت:

یک عصر در هاوانا، مثل خیلی از عصرها غمگین بودم، دو، سه شهر را یک جاده به هم وصل می‌کند که یک سمت جاده از عصر، اقیانوس است. موج‌هایی که به تن این جاده می‌خورند تا میانه آسفالت را خیس می‌کنند، این اندازه‌گیری که هر موج تا کجای جاده می‌آید و خیس می‌کند برایم سرگرمی بود. مارکز در همان اطراف یک مدرسه ادبیات به خرج خودش راه انداخت و قبول کرده بود خرج خانه و زندگی با استعدادها را بپردازد.

گفته بود، خرج شما را ادبیات می‌پردازد، اما ادبیات خرج ادبیات نمی‌کند، خرج استعدادهایی را می‌دهد که فردا مثل «گزارش یک آدم‌ربایی» که حادثه‌یی وحشیانه است و دنیا باید آن را بداند، را فاش کند.

این حادثه‌ها در انسان‌های امروز زیادند، نویسنده‌های این حادثه‌ها کمند.

یکی از آن شاگردان که دختر بود می‌گفت: این حرفی که می‌ز‌نم برایم زیان دارد، اما از مدرسه مارکزخان نمی‌شود به آسانی شاگردی را اخراج کرد. حرفش آن بود اگر «وینا و یا تمام آنها که مثل اینفانته» مانده بودند، هنوز آواز فرانک‌سیناترا در خانه مادربزرگم ممنوع بود؟

همه جای این مدرسه مارکز بود. مال او بود.

در جایی از این مدرسه مطلبی از مارکز نوشته بودند.

زندگی همانی نیست که بر ما گذشته، آنچه در خاطرمان هست را به یاد بیاوریم، آنچه در خاطر داریم را روایت کنیم.

یکی از شاگردان زیر این نوشته ادامه داده بود: تا خاطره‌ها تبدیل به روایت شوند چه ترس‌ها در آن خاطره‌ها شریک می‌شوند، خاطره‌هایی با روغن و سس‌ ترس.

مارکز دلداده کلمبیاست در خانه پدربزرگش جان گرفت و بزرگ شد، «صد سال تنهایی» همه آن غریبی در خانه پدربزرگ است.

چهار سال جست‌وجو می‌کند، تهدید می‌شود تا به آ‌ن حجم از خشونت ها برسد که مهم‌ترینش تناقض‌هایی بود که در تمام قدرت‌های کلمبیا می‌گشت.

او، مارکز، دستش را که نارنجکی آماده در آن بود میان دنبه‌های قدرت کرد.

آمریکایی‌ها، سران مواد مخدر را از زندان‌های کلمبیا می‌خواستند و پابلو اسکوار بزرگ خانه قاچاق، روی این عقیده‌اش پافشاری می‌کند، قبرها در کلمبیا آسایش بیشتری از زندان‌های امریکا دارد.

علوم سیاسی که با حقوق خواند او را به سمت این فاشگری‌ها و چاله‌گردی‌های اجتماعی برد تا مردم کلمبیا خواستند در سال 2000 رییس‌جمهور سرزمین‌شان شود. یک جایی در یک سخنرانی دانشجویی که از آن پرهیز داشت گفته بود، صاحب حسی که من نویسنده شدم را می‌دانم کافکاست؛ اما صاحب حسی که رییس‌جمهور شوم را نمی‌دانم.

بارها گفته بود مسخ کافکا دگرگونم کرد. معتقدم نوبل سال 1982 و جایزه‌های بسیاری که گرفته هیچ کدام به بلندای رییس‌جمهور نشدنش نیست، نویسنده‌یی با درخواست مردم رییس‌جمهور نمی‌شود. به قول لائو تسه، کسی که با عشق حکومت می‌کند، ممکن است ناشناخته بماند.

وقتی گفت به جنبشی فکر می‌کنم که رهایی از تمام نهادهای سیاسی است به نظر رویایی آمد، اما همین فرازهای یک هنرمند است که از او جاودانگی می‌سازد.

گابریل گارسیا مارکز در سال 1928 به نشان تولد درآمد، نشان رفتنش را آثارش معین می‌کند. نویسنده‌یی که همیشه تلخ به یاد داشت که کتاب «سفر پنهانی میگل لیتین به شیلی» را در زمان دیکتاتوری پینوشه 15 هزار تای آن را در خیابان سوزاندند. یاد همان نوشته مارکز افتادم که در مدرسه هاوانا دیده بودم و بار دیگر همان متن را در یک مدرسه موسیقی در فرانکفورت دیدم .

زندگی همانی نیست که بر ما گذشته، آنچه را که در زندگی شنیدیم را با روایت موسیقی بشنویم.

به یاد دو چیز افتادم؛ نویسنده جوانی می‌گفت، «خیلی دوست دارم، آنقدر نخورم، تو پاریس بگردم، از یک کنسرت و یک اجرای خوب از موتزارت بیرون بیایم، تو باران راه بروم تا از گشنگی بمیرم.» برای این جور گشنگی مردن باید خیلی پول داد. و دوم یاد این شعر مایا کوفسکی افتادم. چنان که می‌گوید:

«ماجرا تمام است

قایق کوچک عشق

در میان صخره‌های عرف و اخلاق درهم شکست.

حسابم با زندگی پاک است

نیازی نیست هدیه‌ها

و زخم‌هایی را

که داده‌ایم و گرفته‌ایم

یکایک برشمارم

عاقبت بخیر و خداحافظ»
منبع» خبرآنلاین
نظر شما
نظراتی كه حاوی توهین و مغایر قوانین کشور باشد منتشر نمی شود
لطفا از نوشتن نظرات خود به صورت حروف لاتین (فینگلیش) خودداری نمایید
نام:
ایمیل:
* نظر:
عکس روز
خبر های روز