احسان ابراهیمی نوشت:
اسحاق دیشب دیر خوابیده بود و امروز مدام چرت میزد. گفتم بروم از همان سوپر مارکتی معروف بین بهارستان و پاستور از این نسکافه شیشهایها برایش بخرم شاید بتواند خودش را تا آخر وقت اداری بکشاند و از خواب بیهوش نشود. طبق معمول هم سوپر مارکت رفتن همان و یک داستان جدید درست شدن همان. این بار اما قضیه فرق میکرد. نزدیک سوپر مارکت که رسیدم، دیدم چند تن از اعضای جبهه پایداری به شدت دارند یکدیگر را کتک میزنند. من یک «شدت» میگویم، شما یک «شدت» میشنویدها! یعنی باید بودید و میدیدید. تا حالا در طول زندگیام چنین کتککاری و دعوایی ندیده بودم! سراسیمه جلو رفتم و به زور جدایشان کردم. داد زدم و گفتم: «چرا اینطوری میکنید وسط خیابون جلوی مردم؟ شما نمایندهاید! الگوی مردمید! چه وضعیه؟ به همدیگه هم رحم نمیکنید؟!» کریمی قدوسی گفت: «همش تقصیر این کوچکزادهست! به هیچ قول و قراری پایبند نیست!» پرسیدم: «چی شده مگه؟ چه قول و قراری؟» رسایی جواب داد: «آقا جان ما تقسیم وظایف کردیم. قرار بود من روزگار وزیر اطلاعات رو سیاه کنم، زاهدی وزیر علوم رو بیچاره کنه، کریمی قدوسی به ظریف فحش بده، زارعی و زاکانی هم با زنگنه درگیر شن، کوچکزاده هم با علی جنتی گلاویز شه...» پرسیدم: «حالا چرا برای زنگنه دو نفر گذاشتین؟!» زاکانی گفت: «بابا لامصب خیلی قدره! تنهایی زورمون نمیرسه کلهاش کنیم!» باز پرسیدم: «حالا مشکلتون با کوچکزاده چیه؟» کریمی قدوسی گفت: «هم با رسایی، هم با کوچکزاده! با جفتشون مشکل داریم! بابا اینها کار خودشون رو نمیکنن. همش توی حوزه کاری ما دخالت میکنن. اول که رسایی گفت شرمن و ظریف همديگر رو به اسم کوچیک صدا میکنن، بعد هم که کوچکزاده مصاحبه کرد گفت مذاکرات به بنبست رسیده آقایون روشون نمیشه بگن!» کوچکزاده با استیصال گفت: «بابا خب علی جنتی حال نمیده! اصلا نمیذاره آدم چهارتا فحش آبدار بهش بده دلش خنک شه. تا دهنت رو باز میکنی میگی آی جشنواره فجر، هرچی فیلم توی جشنوارهست میذاره کنار! زود کوتاه میآد! آدم باید با یکی مثل ظریف درگیر شه که میگه استیضاح میشم ولی جزئیات مذاکرات رو لو نمیدم!»
ساعت 15:15 بعدازظهر
برای کاری از ساختمان خارج شده بودم که دوباره در خیابان آقای قالیباف را دیدم. این بار هرچه اصرار کردیم سوار نشد. گفت: «یره از شما به ما نمیرسه. بذا زندگیمُنو بکنیم.» پرسیدم: «ما که سری قبلی چیزی به شما نگفتیم. چرا اینقدر ازمون ناراحتی؟» گفت: «از شما ناراحت نیستم. از مردم ناراحت رفتم.» پرسیدم: «چرا آخه؟» بعد وقتی میخواست جوابم را بدهد، عمیقا به فکر فرو رفت. گفتم: «جواب من رو نمیدی؟» گفت: «یره یه لحظه رفتُم توو فکر... مُخوام کاری کنُم در کشور شایستهسالاری حاکم بره.» پرسیدم: «مگه الان شایسته سالاری حاکم نیست؟» قاه قاه خندید و وسط خندهاش گفت: «الان شایسته سالاری حاکم رفته؟ مو این همه توی تهرون کار کردم. شهر رو زیبا کردم. این همه کارا قشنگ، طرحا آنچنانی، مجسمه، گل، تابلو... آخر اومدن به شما رأی دادن! چی کار کرده بودی؟ پیش آقای هاشمی میرفتی تحقیق میکردی... ای شایسته سالاریه؟» یعنی بنده خدا آقای قالیباف هنوز هم بعد از یکسال از فکر انتخابات بیرون نیامده. کم کم دارم عذاب وجدان میگیرم. اگر میدانستم اینقدر در روحیهاش تأثیر منفی میگذارد، به نفع او کنار میکشیدم.
وقایعنگار 24 فروردین 1393:
1. کوچکزاده: «مذاکرات هستهای شکست خورده.»
2. قالیباف: «باید شایسته گزینی حاکم شود.»
از اون پوریا عالمی هم افتضاح تر بود