دردسر فرار زن شوهردار با مازیار / دستگیری این زن در شب های کارتن خوابی | روزنو

Roozno | پایگاه خبری تحلیلی روزنو

به روز شده در: ۱۰ فروردين ۱۴۰۳ - ۱۴:۰۰
زن جوان در حالی که ناراحتی، پریشانی و استرس وجودش را گرفته بود، به مشاور کلانتری گفت: نمی دانم چه کار کنم، همه بود و نبودم را بر باد دادم و دیگر روی برگشتن به منزل و دیدن چهره نگران خانواده ام را ندارم.
 
از روزی که دیپلم گرفتم مدام پدر و مادرم به من فشار می آوردند که ازدواج کنم تا این که پسر عمویم که 10 سال از من بزرگ تر بود به خواستگاری ام آمد، هر چه به آن ها گفتم که علاقه ای به او ندارم و نمی توانم با او زندگی کنم کسی گوشش بدهکار نبود و بالاخره خودشان بریدند و دوختند و تا چشم باز کردم دیدم سر سفره عقد نشسته ام. وقتی عاقد پرسید که مرا وکیل خود قرار می دهید تا شما را به عقد رامین در بیاورم چشمم به نگاه خشمگین پدرم افتاد و بریده بریده گفتم با اجازه پدرم بله و وارد زندگی سرد و بی روح با رامین شدم.

 
او از همه لحاظ مرد خوبی بود و هر چه می خواستم برایم فراهم می کرد، خانواده عمویم هم به من محبت می کردند اما باز هم دلم راضی به زندگی با رامین نبود، چند بار هم به بهانه های مختلف قهر کردم و به منزل پدرم رفتم اما او می آمد و با خرید هدیه و گل مرا به منزل می برد تا این که یک روز در پارک با پسر جوانی آشنا شدم. از آن جا که او هم سن و سال خودم بود و بسیار شوخ و آدم شادی بود خیلی زود خودش را در دلم جا کرد و من هم که عاشق هیجان و جنب و جوش بودم دلبسته اش شدم و اوقاتی که همسرم در منزل نبود با او قرار می گذاشتم و همدیگر را می دیدیم. چند ماه گذشت تا این که مازیار پیشنهاد فرار داد. اول راضی به این کار نشدم اما با اصرارهای فراوان و دادن وعده های جذاب بالاخره فریبش را خوردم و یک روز صبح که همسرم سر کار رفت من هم وسایلم را جمع کردم و طلا و جواهراتم را برداشتم و از خانه خارج شدم. چند روز در این شهر و آن شهر می گشتیم تا این که مازیار گفت: ما نمی توانیم تا ابد از آدم ها فرار کنیم و بالاخره یک روز گیر می افتیم و این کار ما جرم است. به نظر من تو برو و با همسرت دعوا راه بینداز و از او طلاق بگیر آن وقت من به خواستگاری ات می آیم و دوباره با هم خواهیم بود.
 
با این حرف ها بود که دوباره به شهرمان برگشتیم و او مرا در یکی از خیابان ها پیاده کرد و رفت اما تا به خودم آمدم دیدم کیف حاوی طلا و جواهرات و پول هایم را در خودرویش جا گذاشته ام و هر چه با گوشی او تماس گرفتم جواب نداد. ساعات زیادی خسته و ناامید و پشیمان در شهر چرخیدم، آن قدر با مازیار تماس گرفتم تا این که شارژم تمام شد. به خاطر ندانم کاری همه بود و نبودم را بر باد داده بودم و دیگر روی برگشتن به منزل را نداشتم به همین دلیل آواره و سرگردان، چند روزی را در پارک ها سپری کردم تا این که توسط ماموران دستگیر شدم

رکنا
نظر شما
نظراتی كه حاوی توهین و مغایر قوانین کشور باشد منتشر نمی شود
لطفا از نوشتن نظرات خود به صورت حروف لاتین (فینگلیش) خودداری نمایید
نام:
ایمیل:
* نظر:
ویژه روز
عکس روز
خبر های روز