خوشبختی به شیوه رمالان | روزنو

Roozno | پایگاه خبری تحلیلی روزنو

به روز شده در: ۰۹ فروردين ۱۴۰۳ - ۲۲:۲۲
خبرنگار در قامت یک مشتری به سراغ یک رمال رفته و مشاهدات عجیب خود را به رشته تحریر درآورده است
کارت ویزیتش را در یکی از آرایشگاه‌های زنانه دیدم، روی میز منشی تعدادی از این کارت‌ها گذاشته شده بود و هر کس که می‌خواست یکی از کارت‌ها را برمی‌داشت. وقتی راجع به این کارت ویزیت عجیب از منشی سوال کردم، گفت خانمی‌اینها را اینجا گذاشته تا هر کس نیاز دارد بردارد. روی کارت نوشته شده «زبان بند، بخت گشایی، مهر و محبت». کارت را برمی‌دارم و با شماره‌ای که روی آن است تماس می‌گیرم؛ زنی سالخورده آن طرف خط جواب می‌دهد و می‌گوید برای چکاری تماس گرفتین؟ وقتی می‌بیند مشتری هستم و برای گرفتن دعا وقت می‌خواهم می‌گوید فردا اول صبح اینجا باشید، آدرس را می‌دهد و گوشی را قطع می‌کند!
کارت ویزیتش را در یکی از آرایشگاه‌های زنانه دیدم، روی میز منشی تعدادی از این کارت‌ها گذاشته شده بود و هر کس که می‌خواست یکی از کارت‌ها را برمی‌داشت. وقتی راجع به این کارت ویزیت عجیب از منشی سوال کردم، گفت خانمی‌اینها را اینجا گذاشته تا هر کس نیاز دارد بردارد. روی کارت نوشته شده «زبان بند، بخت گشایی، مهر و محبت». کارت را برمی‌دارم و با شماره‌ای که روی آن است تماس می‌گیرم؛ زنی سالخورده آن طرف خط جواب می‌دهد و می‌گوید برای چکاری تماس گرفتین؟ وقتی می‌بیند مشتری هستم و برای گرفتن دعا وقت می‌خواهم می‌گوید فردا اول صبح اینجا باشید، آدرس را می‌دهد و گوشی را قطع می‌کند!
 
> بچه‌ها خوابند، سرو صدا نکنید!
به گزارش روز نو : آدرس در کوچه پس کوچه‌های خیابان شمشیری است، کوچه ای تنگ و باریک که جوب آبی از وسط آن عبور می‌کند. بوی فاضلاب به محض وارد شدن به کوچه به مشام می‌رسد، بویی که تمام کوچه را پر کرده، کوچه ای با خانه‌های کوچک کلنگی با درهایی زوار در رفته، آدرسی که داده اند یکی از خانه‌های داخل کوچه را نشان می‌دهد. خانه ای با دری رنگ و رو رفته که معلوم است زمانی رنگ آن آبی بوده است. زنگ را که فشار می‌دهی در باز می‌شود. وارد یک حیاط کوچک می‌شوم که گوشه ای از آن یک کولر رنگ و رو رفته که همه اجزای داخلی اش در اطراف آن پراکنده شده خودنمایی می‌کند، در کنار این جسم که زمانی کولر بود یک دوچرخه صورتی رنگ به چشم می‌خورد که زنجیرش در آمده و دوچرخه را به دیوار تکیه داده اند. رو به روی در ورودی خانه پیرزنی با موهای سفید که یک روسری سبز به سر دارد، با پیراهنی گل گلی و شلواری هم رنگ پیراهن، در حالی که یک چوب به دست دارد روی چهار پایه ای نشسته. راهروی داخل خانه را نشان می‌دهد که پله‌هایی در انتهای آن قرار دارد و با لهجه شیرین آذری که معلوم است به زور فارسی صحبت می‌کند، می‌گوید: «آروم از پله‌ها برو بالا، بچه‌ها تو اتاق خوابن سر و صدا نکنین!»
 
> دعوا برای گرفتن وقت!
ساعت را نگاه می‌کنم، 7 صبح است و مسلما اهالی خانه باید برای کار به بیرون رفته باشند یا در خانه خواب باشند. کفش‌هایم را در می‌آورم گوشه‌ای می‌گذارم و وارد راهرو خانه می‌شوم. از همین پایین پله‌ها هم مشخص است که زنان صف کشیده اند. دو راه پله عمود بر هم که عده ای در پاگرد بالا و روی پله‌های بالا نشسته اند و 2 نفر هم روی راه پله‌های پایین هستند. پله‌ها با موکتی به رنگ قهوه ای فرش شده و رنگ قهوه ای تیره موکت نشان دهنده این است که اهالی خانه چند سالی است که از شستن آن صرف نظر کرده اند. روی پله‌ها کنار زنان دیگر می‌نشینم. به محض نشستن زنی می‌گوید: «مواظب باش پات به اون موها نخوره، نیم ساعت پیش دو تا زن سر وقت گرفتن دعواشون شد، گیس و گیس کشی! این موهای یکیشونه که کنده شده و روی زمین ریخته!»
 
> کارش حرف ندارد!
زن‌ها مدام با هم حرف می‌زنند و از مشکلاتشان می‌گویند. زن جوانی که دست‌هایش تا آرنج النگو است و روسری اش را روی سرش از شدت گرما شل بسته و چادری به کمر دارد می‌گوید:
« برای بستن دهن مادر شوهرم آمده ام، میخوام یه دعای مهر و محبتم برای شوهرم بگیرم که دیگه آنقدر به حرف مادرش گوش نده»
زنی که چند پله بالا تر از او نشسته ، دندان‌های زرد رنگش را به نمایش می‌گذارد و می‌گوید: «کارش حرف نداره، خواهر من برای مادر شوهرش اومد همین جا دعای دهن بند گرفت مثل آبی رو آتش بود!» و بقیه زن‌ها هم حرف او را تائید می‌کنند و همه از محسنات او می‌گویند؛ اینکه در کارش استاد است و در چله بری نمونه ندارد. هر کس چیزی می‌گوید که در اتاق باز می‌شود و زنی بیرون می‌آید. نیشش باز است و چشم‌هایش می‌خندد. همان اول راه خانمی‌از او می‌پرسد چله بری داشتی و او با سر جواب مثبت می‌دهد و با این جواب همه خانم‌ها از جا بلند می‌شوند زنی که چند پله بالا تر از من نشسته در حین اینکه از جا بلند می‌شود می‌گوید: «بلند شو الان سنگینیش میوفته رو تو!» از جا بلند می‌شوم و زن از بین جمعیت راه باز می‌کند و می‌رود.
 
> چله بری‌های پر دردسر!
از یکی از خانم‌ها دلیل بلند شدنشان را می‌پرسم و او توضیح می‌دهد: «وقتی چله بری میکنن، زمانی که داره از کنارت رد میشه باید بلند شی اگه بلند نشی سنگینی چله اش میوفتد روی تو و انگار برات دعا گرفته اند!» معنی چله بری را که می‌پرسم زن دیگری که در راه پله بالایی مشرف به من نشسته و تیپ و قیافه ای خاص دارد می‌گوید:« چله انواع مختلفی داره، یعنی یک نحسی وارد زندگیت شده و خانوم با دعاهایی که میده و کارایی که باید چهل روز انجام بدی چله بری میکنه، مثلا ممکنه یکی بچه دار نشه و چله بهش افتاده باشه، حتی دکترا تشخیص نمیدن که چرا بچه دار نمیشه، میاد اینجا چله بری میکنه!» زن میانسال دیگری که یک پله بالا تر از او نشسته وارد بحث می‌شود و می‌گوید:« دختر من بهش چله افتاده بود. روز عقدش یکی از فامیلای شوهرش که الهی خدا ازش نگذره هنوز 40 روز از عقدش نگذشته بود اومد تو مراسم، از فردای عقد دامادم رفت که رفت! هیچ خبری ازش نبود تا اومدیم اینجا و واسه دخترم چله بری کردیم. خدارو شکر دامادم یک ماهی هست که برگشته و با هم خوبن. الان اومدم دعای مهر و محبت برای دخترم بگیرم که شوهرش مثه موم بشه تو دستش!» زن جوان دیگری که ایستاده از وسط جمعیت می‌گوید:« من شوهرم بیکار بودم اومدم اینجا گفت چله افتاده بهش، چهل برابر قدش نخ آوردم که همه رو گره زد و توی یک فضای آزاد زیر یک سنگ گذاشتیم. شوهرم یک هفته بعدش رفت سر کار! کاره ... خانوم حرف نداره»
 
> خانه ای که رنگ و روی آن کدر شده است!
تقریبا چند ساعتی است که آنجا هستم و حالا ساعت نزدیک به 10 صبح است. 15 زن به اتاقی که در آن رنگ و رو رفته است و از چرکی رنگ آن کدر شده وارد شده، دعا گرفته اند و بعضی با لب خندان و بعضی با اخم‌های در هم و بعضی دیگر نفرین کنان از اتاق بیرون آمده اند و حالا تنها 2 نفر دیگر جلو من در صف هستند. تنها دو نفر دیگر باقی مانده تا من به خانمی‌که آنقدر از کار او تعریف می‌کنند، برسم! عقربه‌های ساعت انگار کش می‌آیند و ثانیه‌ها را به سختی می‌گذرانند. هر دقیقه انگار ساعتی طول می‌کشد در آن راهروی تاریکی که مشخصا با بوی فاضلاب مزین شده در و دیوارش رنگ زرد کدر به خود گرفته اند. در و دیواری که روزی سفید رنگ بوده اند حالا کدر و کثیف به نظر می‌رسند. نیم ساعت دیگر سپری می‌شود و خانم‌هایی که جلو من بودند دعاهایشان را می‌گیرند و می‌روند. حالا نوبت من است که وارد شوم. در را باز می‌کنم. یک اتاق مستطیل به هم ریخته که در گوشه ای از آن لباس‌ها روی هم تلنبار شده و گوشه دیگر زنی روی زمین نشسته و وسایل را دور و برش پهن کرده است. وسایل اتاق به یک فرش رنگ و رو رفته، یک ساعت دیواری که با صدای بلند تیک تیک می‌کند، یک کمد قهوه‌ای رنگ که دو تا
در و یک آینه دارد خلاصه می‌شد.
 
> باطل کردن دعا
300 هزار تومان!
خانم چهار زانو روی زمین نشسته و یک کتری برقی، تعدادی کارت پاسور و تعدادی کارت تاروت کنارش خود نمایی می‌کند در دستش کتابی است. بفرما می‌گوید و من را دعوت به نشستن می‌کند. زنی میانسال و فربه که یک لباس راحتی به تن دارد! چهره اش را نا منظم آرایش کرده مداد سبزی پشت چشمش کشیده که با رنگ چشمانش همخوانی دارد. رژ لب صورتی را ناشیانه به دور لب‌هایش کشیده، انگار نقاشی یک کودک دبستانی است. روبه رویش که می‌نشینم لبخند می‌زند و دندان‌های زردش کمی‌خودنمایی می‌کند. می‌پرسد برای چکاری آمدی من ناگزیر همه گزینه‌های ممکن را انتخاب می‌کنم. «هم سرکتاب برایم بازکنید، هم فال قهوه و تاروت بگیرید و هم دعا برای رزق و روزی بدهید!» این جواب من به این خانم است و او در حالی که چشمانش برق می‌زند شروع به کار می‌کند. اسم کوچکم و اسم مادرم را می‌پرسد، حروف ابجد اسامی‌را در می‌آورد و از روی حروف ابجد شروع به داستان سرایی می‌کند. از خصوصیات اخلاقی شروع می‌کند. خصوصیات اخلاقی که در بیشتر آدم‌ها وجود دارد، غرور، عجول بودن و خیلی خصوصیات دیگری که در خیلی از انسان‌ها خصوصیات بارز محسوب می‌شود. بعد از آن سرکتاب باز می‌کند و به اولین چیزی که می‌رسد این است که برایم دعا گرفته اند. این را با یک ژستی می‌گوید تا شنونده باور کند که واقعا این اتفاق افتاده و بعد شروع می‌کند از خصوصات ظاهری شخصی که دعا را گرفته حرف می‌زند. تیری در تاریکی!« زنی سفید رو و قد بلند!» بعد هم تجویز چله بری و شکستن دعا می‌کند و پس از آن هم نوبت به فال قهوه و تاروت می‌رسد. دکمه کتری برقی کنارش را می‌زند تا جوش بیاید، آب جوش را در یک فنجان می‌ریزد و کمی‌هم پودر قهوه به آن اضافه می‌کند و می‌گوید بخور! بعد از نوشیدن قهوه ای که کمتر شباهتی به قهوه داشت می‌گوید نعلبکی را روی آن قرار بده و به سمت قلبت برگردان! حالا نوبت فال تاروت است تا فنجان قهوه آماده شود. کارت‌های تاروت را به طرز خاصی کنار هم روی زمین می‌چیند و می‌گوید، از گذشته و حال و آینده انسانی که کمتر شباهتی با من دارد حرف می‌زند و من همه حرفهایش را با سر تائید می‌کنم! بعد از اتمام فال تاروت برمی‌گردد سر فنجانی که حالا چند دقیقه ای از وارونه کردن آن می‌گذرد. فنجان را برمی‌دارد و دوباره شروع می‌کند. از باز سفید خوشبختی می‌گوید تا قفسی که با گرفتن دعا برایم ساخته اند! مردی که پشت قفس، گل به دست ایستاده و منتظر رهایی من است! حرف‌هایی که هیچ سنخیتی با من و زندگیم ندارد و تنها چون تائید من را می‌بیند بر آنها پافشاری می‌کند! آخر سر هم باید نیت می‌کردم و ته فنجان را انگشت می‌زدم و او نیت من را اینچنین پاسخ داد: «تا زمانی که دعات رو باطل نکنی همه زندگیت به مشکل برمی‌خوری!» پس ازآن هم شروع کرد از مزایای باطل کردن دعا گفتن و بعد هم به این رسید که اگر چه دعای من بسیار سنگین است اما این کار را برایم انجام می‌دهد و در ازای آن 300 هزار تومان پول می‌گیرد و از من خواست تا هر وقت که خواستم دعا را باطل کنم قبلش با او تماس بگیرم.
 
> دعای رزق و روزی روی ورق کوچک برنجی!
برای نوشتن دعای رزق و روزی، از زیر فرشی که روی آن نشسته بود یک ورقه مستطیل شکل کوچک برنجی بیرون آورد که روی آن جملاتی نوشته شده بود. از پشت پشتی که به آن تکیه داده بود دستگاهی مثل سوهان برقی ناخن که در آرایشگاه‌ها
موجود است بیرون آورد و اسم خودم و اسم مادرم را روی برگه مسی نوشت و آن را به من داد و گفت در جای گرم مثل پشت یخچال نگهداری کن! در آخر برای همه خدماتی که ارائه داده بود مبلغ 120 هزار تومان دریافت کرد!10 هزار تومان
سر کتاب، 50 هزار تومان فال قهوه و تاروت و 60 هزار تومان دعای رزق و روزی!
 
> پول زور بدهید!
از اتاق که بیرون آمدم هنوز هم پاگرد و راه پله پر بود از زنانی که منتظر بودند وارد اتاق شوند و خانم مشکل‌شان را حل کند! از لا به لای جمعیت راهی به بیرون پیدا کردم، از در خانه که بیرون آمدم پیر زنی که روی چهار پایه نشسته بود جلویم را گرفت و گفت پول من را بده تا دعاهایت مستجاب شود! وقتی از او پرسیدم چه پولی به شما بدهم مشخص شد که خودش هم نمی‌داند برای چه چیزی باید پول بپردازم، فقط می‌داند که از هر کسی که از در آن خانه خارج می‌شود باید پول بگیرد حتی اگر شده مبلغ ناچیزی!
 
> سفر به سال‌ها قبل!
بیرون خانه آسمان همان رنگ همیشگی آبی آلوده را داشت! کوچه هنوز از بوی فاضلاب پر بود و ساعت نزدیکی‌های 12 را نشان می‌داد اما انگار من برای چند ساعت به سال‌ها قبل سفر کرده بودم! سال‌هایی که مردم هنوز هم به خرافات اعتقاد داشتند و جادو را راه حل مشکلاتشان می‌دانستند! سال‌هایی که بیماران را نفرین شده می‌دانستند و سعی داشتند جلوه‌های خرافی به مشکلاتشان بدهند تا به یکدیگر ثابت کنند که حل این مشکلات از عهده شان خارج است! مهم ترین موضوعی که در آن مکان به راحتی می‌توان به آن پی برد این است که خرافات و خرافه پرستی هیچ ربطی به وجهه اجتماعی، تحصیلات یا حتی طبقه جامعه ندارد. همه انسان‌ها یک خرافاتی درون دارند که اگر به آن پرو بال بدهند باید روی پله‌های چنین خانه ای منتظر بنشینند تا خانم‌های اینچنینی تکلیف زندگیشان را روشن کنند!

افتاب یزد
برچسب ها: رمالان ، خوشبختی
نظر شما
نظراتی كه حاوی توهین و مغایر قوانین کشور باشد منتشر نمی شود
لطفا از نوشتن نظرات خود به صورت حروف لاتین (فینگلیش) خودداری نمایید
نام:
ایمیل:
* نظر:
عکس روز
خبر های روز