نگاهش به صف طولانی و ماسکهایی بود که جابهجا روی صورت کوچک و بزرگ دیده میشد.
، در آن هوای گرم کلاه پسرک که کنار رفت، سر او را دید. بیاختیار دستهای کوچکش را به سوی موهایش برد و نفس راحتی کشید. چقدر چشمهای پسرک زرد بود. انگار دوست نداشت نگاهش با نگاه کسی تلاقی کند. لبخند کمرنگی زد و راه افتاد به طرف جلو. هرچه صف جلوتر میرفت، پسرک به گیشه نزدیکتر میشد.
به دستهای لاغر و استخوانی او که نگاه کرد، دوباره نگاهش به دستهای خودش افتاد چقدر پسرک لاغر و نحیف شده بود. مادر پسرک را روی شانههایش جابهجا کرد. پسرک همسن و سال خودش بود ولی مادر او را در آغوش گرفته بود.
تا پسرک به اتاق آزمایش برسد، تا پسرک به انتهای راه برسد، هنوز او را زیر نظر داشت. صدای گریههای او که بلند شد، دستهای کوچکش را روی گوشهایش گذاشت. نمیدانست رگهای دستهای لاغر پسرک چطور سوزن را در خود جای دادهاند. پسرک از اتاق که بیرون آمد، اشکها هنوز روی صورتش بودند. صدای مادرش را شنید:
ـ حواست کجاست بیا!
جلوتر رفت. جلوتر و پسرک را گم کرد.
آزمایش مادر که تمام شد. همراه مادر از در آزمایشگاه بیرون زد. چقدر دلش میخواست علت حضور این همه بچه را در اینجا بداند. مادر در تمام راه برای او توضیح داده بود که سرطان چه بیماریای است. پسرک آن شب تا صبح ستارهها را شمرده بود. به چشمهای پسرک فکر کرده بود، چشمهایی که پر از غصه بودند. نیمهشب بود که دفتر نقاشیاش را برداشت. صبح زود وقتی مادر به اتاق او رفته بود تا او را از خواب بیدار کند چشمش به نقاشیهای او افتاده بود. پسرک در تمام نقاشیها بود و او که لباس سفید پزشک بر تن کرده و با لبخند دستهای پسرک را گرفته بود. صفحه آخر نقاشی لبخند پسرک بود با یک شاخه گل. اشکهای مادر سرازیر شده بود. پسرک زیباترین آرزو را برای سلامتی کودکان سرطانی کرده بود. دستهای مادر به سوی آسمان بلند شده بود. کاش تمام بچههای بیمار از غم درد و بیماری رهایی مییافتند و دیگر هیچ چشمی نگران سلامتیشان نمیماند.
رکنا