قیافه ژولیده و درهم و برهمی داشت. رنگ موهایش معلوم نبود سیاه است یا قهوه ای. تاب نداشت روی پاهایش بایستد و نایی برایش نمانده بود حرف بزند. پلیس مشهد این جوان کارتنخواب را در اجرای طرح امنیت محلهمحور دستگیر کرده بود.
پسر جوان خمیازهای کشید و گفت: متولد ١٣٧٠ هستم. اسم و فامیلم به خودم مربوط است. نمی خواهم حرف اضافه بزنم. روزها ضایعات جمع میکنم تا بتوانم خرجی مواد مخدرم را دربیاورم. الان هم حال و حوصله ندارم. نمیتوانم بیش از این حرف بزنم.
صورتش را برگرداند. میخواست با حرکات و رفتارش ثابت کند مایل به گفتوگو نیست، اما در برابر این سؤال که «مادرت میداند الان کجا هستی و چهکار میکنی؟» زانو زد. با سکوتی بغضانگیز به زمین خیره شده بود. پس از مکثی کوتاه در حالی که صدایش میلرزید گفت: من پدر و مادر و خانواده ندارم. تنها هستم، تنهای تنها. با دستهای خستهاش صورت خود را پوشاند. دلتنگی در سکوت غمانگیزش فریاد میزد. اختیار با خودش بود، حرف بزند یا کنار دیوار برود و بین چند معتاد Addicted دیگر که در سایه نشسته بودند بنشیند.
او تصمیمش را گرفت و سفره دلش را باز کرد. صدایش میلرزید. گفت: من مایه ننگ خانوادهام هستم. برای همین، خودم را از دیدشان مخفی کردهام. همان بهتر که مرا نبینند چون اعصابشان به هم میریزد. بیچاره مادرم به اندازه کافی غم و غصه دارد.
پسر جوان افزود: خیلی اشتباه کردهام. از این وضعیت خسته شدهام. حدود یک سال است که در آیینه نگاه نکردهام. از خودم بدم میآید و نمیخواهم ریخت و قیافهام را ببینم. او در حالی که لبخندی تلخ بر چهره داشت سرش را تکان داد و گفت: اصلا یادم رفته است چه شکلی هستم. آخرین باری که حمام کردم ٢ ماه قبل بود. خودم را در تاریکی شب و در جوی آب شستم. انگار حالم بهتر شده بود و احساس سبکی میکردم.
پسر جوان آهی کشید و افزود: چندبار با آشناها و اقوام روبهرو شدم. خیلی از آنها مرا با این ریخت و قیافه نشناختند. چند نفری هم که زرنگتر بودند، با دیدن من گریهشان گرفت. آنها باور نمیکردند من، پسری که بدون عطر و ادکلن بیرون نمیرفت، همان کسی که موهای آبوشانهکردهاش برق میزد، به این حال و روز نکبتی بیفتد. میدانید چرا اینطوری شدم؟ رفیق ناباب سر راهم قرار گرفت.
این مرد جوان ادامه داد: من که از ورشکستگی پدرم احساس سرخوردگی میکردم، برای فرار Escape از خودم به آنها پناه بردم. پول حرام زندگی ما را نابود کرد و سرنوشت مرا به باد فنا داد.
او پس از سکوتی کوتاه دوباره گفت:پدرم کاسب بازار Store بود. حلال و حرام را قاتی میکرد و کارهای خطایش را با توجیههای خودش لاپوشانی میکرد. آه و نفرین دنبال زندگیمان افتاد و آتش پول حرام هستیمان را نابود کرد. پدرم بد آورد و ورشکسته شد. اوضاع و احوال زندگیمان به هم ریخت. از شهرمان به اینجا آمدم تا کسی مرا نشناسد. حالم اصلا خوب نیست. حرف آخرم این است. بار کج به منزل نمیرسد. حقکشی و ندارد. پول حرام خیر نمیکند و آخر و عاقبت ندارد.
رکنا