سرنوشت عجیب فداکاری یک معلم برای دانش آموز نابینا | روزنو

Roozno | پایگاه خبری تحلیلی روزنو

به روز شده در: ۰۹ فروردين ۱۴۰۳ - ۲۲:۴۴
روایت معلم فداکاری که با آموختن علم به دانش آموز نابینا و معلولش او رادر مسیر موفقیت قرار داد
سرنوشت عجیب فداکاری یک معلم برای دانش آموز نابینا + تصویر
 
 داستان انسان هایی که در قامت معلم درس زندگی می آموزند حکایت کسانی است که معنای وجودشان سراسر عشق و ایثار است. این بار دفتر گذشت و فداکاری به نام معلمی ورق خورد که دستانش روشنایی را به دانش آموزان نابینا بخشید. دانش آموزانی که با دستان او از تاریکی به روشنایی آمدند. اما در این میان حکایت یکی از این دانش آموزان که چشم ها و دست هایش را در انفجار مین از دست داده بود کمی متفاوت است. اکبر زارعی معلم فداکار کردستانی به این دانش آموز که توان استفاده از دست هایش برای خواندن خط بریل را هم نداشت سواد خواندن و نوشتن آموخت و به این ترتیب دریچه جدیدی از زندگی به روی او باز کرد.
 

 
معلمی برای نابینایان
 
دیپلمش را که گرفت سرباز معلم شد و به روستاهای اطراف مریوان رفت. بعد از آن هم دانشگاه تربیت معلم شهید بهشتی تهران در رشته نابینایی قبول شد. اکبر زارعی می‌گوید: درسم که تمام شد به سقز رفتم، 10 سال آنجا بودم و سال‌های آخر خدمتم در سقز بود که با عبدالواحد اسماعیل‌پور آشنا شدم. پسری که دنیایش در یک لحظه تغییر کرده بود.
 
یک انفجار از او نه تنها دست‌هایش بلکه چشم‌هایش را گرفته بود و حالا او مانده بود و دنیایی از بی‌رنگی و حسرت نداشته‌ها. چشم نداشت و نمی‌توانست ببیند و دستی هم برای لمس خطوط بریل نداشت. همین مسأله باعث شده بود که هیچ مدرسه‌ای او را ثبت‌نام نکند. بالاخره برای یادگیری نیاز به یکی از این دو بود و عبدالواحد هر دوآنها را در انفجار مین زمانی که تنها 7 سال داشت و به همراه خانواده‌اش به عروسی رفته بودند از دست داد. او به همراه پسری همسن و سالش در حال بازی بود که انفجار رخ داد و عبدالواحد 6 ماه به کما رفت و وقتی چشم گشود تمام حس‌های زیبای دنیا را از دست داد. حس لمس گل‌ها، حس دیدن چشم‌های مادر، حس گرفتن قلم در دست، حس نوازش دست‌های پینه بسته پدر، ....
 
پسرک چند ماهی مدرسه رفته بود و حروف‌ را بلد شده بود اما انفجاری که آبان ماه آن سال رخ داد، مدرسه راهم از او گرفت. تنها راه حلی که پیش پای کودکی گذاشتند که در چشم برهم زدنی زندگی‌اش زیر و رو شده بود ادامه تحصیل با کاست بود. اما مگر می‌شد که با گوش دادن به‌کاست آن هم در آن شرایط سنی عبدالواحد درس یاد بگیرد
 
روزی که عبدالواحد و پدرش به مدرسه استثنایی آمدند و جواب عدم پذیرش را گرفتند اکبر زارعی هم در مدرسه بود. او کلاس اول را تدریس می‌کرد و خیلی تلاش کرد که مسئولان مدرسه را راضی کند تا عبدالواحد را ثبت‌نام کنند اما فایده‌ای نداشت. می‌گوید: عبدالواحد پسر گوشه گیر و ساکتی بود و دیدن او مرا اذیت می‌کرد. چشم وسیله‌ای برای خواندن بود اما او نمی‌توانست چیزی را ببیند چه برسد به آنکه بخواند. مسئولان مدرسه می‌گفتند پذیرش عبدالواحد بی‌فایده است و باعث می‌شود که وقت بچه‌های دیگر را هم بگیرد. آن سال که عبدالواحد را دیدم مدام چهره‌اش جلوی چشم‌هایم بود و دنبال راه حلی بودم تا به اوکمک کنم.
 
لب‌هایی که به کمک آمدند
 
معلم میانسال که آن زمان در دوران جوانی به سر می‌برد؛ سکوت می‌کند، انگار می‌خواهد خاطرات سال‌ها قبل را ورق بزند و با آن حال و هوایی تازه کند. سکوتش را با این جمله می‌شکند: یک روز که در حال عبور از خیابان بودم عبدالواحد را دیدم. به او گفتم اگر بتوانی از اداره آموزش و پرورش نابینایان نامه بیاوری می‌توانم کمکت کنم و به تو درس یاد دهم. پدر عبدالواحد هم به اداره آموزش و پرورش که در سنندج بود رفت و نامه‌ای گرفت. با نامه‌ای که آورده بود عبدالواحد سال بعد در مدرسه ثبت‌نام شد.
 
عبدالواحد روی نیمکت داخل کلاس اول ابتدایی نشست و همان جلسه اول بود که آقا معلم فهمید لب‌های پسرک معجزه زندگی او است و می‌تواند با آن لب‌ها کاری کند که زندگی‌اش بازهم تغییر کند. می‌گوید: رفتارهای عبدالواحد به من نشان داد که می‌تواند از لب‌هایش کمک بگیرد. او زمانی که می‌خواست شیئی را بررسی کند به لب‌هایش نزدیک می‌کرد و با لمس شیء می‌فهمید که آن شیء چیست. آن زمان با خودم گفتم حالا که لب‌ها برای شناسایی اشیا به او کمک می‌کند بی‌شک می‌تواند در آموزش هم به او کمک کند.
 
اما این تمام ماجرا نبود، آقا معلم به سراغ مطالب علمی رفت و فهمید که حس لامسه لب‌ها از انگشتان دست هم بیشتر است. آن زمان بود که متوجه شد چرا عبدالواحد برای درک وسایلی که در اطرافش است از لب‌هایش کمک می‌گیرد. روزهای اول برای عبدالواحد سخت بود. اما آقا معلم او را تشویق می‌کرد تا خواسته‌اش را به عمل دربیاورد.
 
آقا معلم هر کدام از حروف الفبا را به خط بریل روی برگه‌ای بزرگ نوشته و بالای برگه نیز اسم حرف را به فارسی می نوشت. بعد از عبدالواحد می خواست تا با لب‌هایش آنها را لمس کند. اوایل کار فوق‌العاده سختی بود، لمس و خواندن حروف با لب؛ گفتنش هم ساده نبود چه برسد به اجرایش و این ماجرا زمانی سخت می‌شد که عبدالواحد هیچ کدام از حروف الفبای بریل را بلد نبود. این معلم فداکار ادامه داد: 6 ماهه به بچه‌ای که کسی باورش نمی‌شد حتی یک کلمه بتواند بخواند، کل حروف الفبا و به عبارتی خواندن را یاد دادم.
 
معجزه زندگی
 
معجزه در زندگی عبدالواحد رخ داده بود، اکبر زارعی خواندن را به او یاد داده بود. اما این تمام ماجرا نبود. اگر فقط خواندن باشد پس سهم نوشتن چه می‌شد! خواندن تنها ماندگاری کلمات را از بین می‌برد و کار آقا معلم آن‌طور که باید مثمر ثمر نبود. می‌گوید: چون خواندن تنها ماندگاری نداشت تصمیم گرفتم به او نوشتن هم یاد دهم. لوح و قلم را به دستش دادم و نوشتن را در مدت یک سال به او آموختم. برای پیشرفت بیشتر او از دستگاه‌های ویژه نابینایان و رایانه هم کمک گرفتم. قسمت زائدی در گوشه دست چپ عبدالواحد بود قسمتی که یک روز بخشی از دست او محسوب می‌شد. با کمک آن عبدالواحد شروع به کار با رایانه و دستگاه‌های مخصوص نابینان کرد. او طوری یاد گرفت که توانست سال سوم دبستان را جهشی بخواند. اما این پایان زندگی عبدالواحد نبود او توانست با رتبه 247 در رشته مدیریت و برنامه‌ریزی آموزشی دانشگاه تهران قبول شود و معجزه زندگی‌اش را کامل کند. عبدالواحد چهار سال به تهران آمد و حالا به فکر ادامه تحصیل در رشته فوق لیسانس است.
 
سه دختر نابینا و تحصیلات عالی
 
اما عبدالواحد تنها شخصی نبود که اکبر زارعی زندگی‌اش را تغییر داد. سه دختر نابینای دیگر نیز افرادی بودند که معجزه در زندگی‌شان رخ داد. سال 84 بعد از 10 سال کار در سقز راهی سروآباد شد. آن زمان بود که متوجه شد سروآباد و روستاهای اطرافش نابینا زیاد دارد. همین موضوع باعث شد که معلم جوان به فکر چاره‌ای بیفتد تا به نابینایان این روستاها نیز کمک کند.
 
اکبر زارعی می‌گوید: تابستان سال بعد، فکر می‌کنم سال 85 بود که به همه روستاها نامه زدم اگر کسی بچه نابینا دارد برای تحصیل به مدرسه بفرستد. با مدیر آموزش و پرورش هماهنگ کردم و خوابگاه رادر اختیار گرفتم. آن زمان سه دختر نابینا از میان تمام افراد نابینایی که در آنجا بودند به سراغم آمدند. چون دختر بودند از همسرم خواستم که به من در آموزش بچه‌ها کمک کند. به همراه همسر و دو فرزندم به خوابگاه نقل مکان کردیم. تابستان آن سال شروع به آموزش به دختران نابینایی کردم که دو نفر از آنها حافظ کل قرآن بودند اما نفر سوم را من تلاش کردم تا قرآن یاد بگیرد.
 
زخم زبان‌های مردم
 
معلم جوان شروع به آموزش دختران نابینا کرد و 17 روزه توانست به آنها خواندن و نوشتن با خط بریل را یاد دهد. در این میان همسرش هم برای دختران نوجوان غذا می‌پخت و کارهایشان را انجام می‌داد. هر چند آقا معلم و همسرش برای رضای خدا این کار را انجام می‌دادند اما زخم زبان‌های مردم و حرف‌هایی که پشت سر آنها زده می‌شد قلبشان را به درد می‌آورد. می‌گوید: خوابگاهی که در سروآباد بود سیستم سرمایشی نداشت؛ سروآباد برعکس شهرهای دیگر کردستان گرم است. با تمام این موارد، حرف‌هایی زده می‌شد که برای پول این کار را می‌کنیم و این موضوع واقعاً درد آور بود. ما برای رضای خدا این کار را می‌کردیم و من با گذشت سال‌ها لطف خدا را بسیار در زندگی‌ام دیدم. خداوند در اوج سختی‌ها به طور معجزه‌آسایی به من کمک می‌کرد و این موضوع را تنها به خاطر کارهایی که برای بچه‌ها کرده بودم،می‌دیدم.
 
با تمام این سختی‌ها سه دختر نوجوان درس خواندند. معلم فداکار در کنار آموزش الفبا به آنها ریاضیات هم یاد داد. سال بعد سه دختر نوجوان در طرح جامع شرکت کردند؛ طرحی که به آنها اجازه می‌داد تا از کلاس اول تا پنجم امتحان دهند و مطابق با دانشی که داشتند در یکی از این سطوح پذیرفته شوند. اکبر زارعی می‌گوید: آنها در طرح جامع شرکت کردند و دو نفر از دختران چون سن کمتری داشتند اول راهنمایی پذیرفته شدند و سومین نفر آنها سوم راهنمایی قبول شد. بعد از مدتی محل کارم تغییر کرد و به سنندج آمدم و آنها هم سال 88 به مجتمع نیکان آمدند. مجتمع نیکان برای بچه‌های بد سرپرست و بی‌سرپرست است و چون آنها نابینا بودند در آنجا سکونت کردند. دوباره با آنها کار کردم و درنهایت دیپلم‌شان را گرفتند. حالا هر سه آنها در دانشگاه‌های معتبر ایران مشغول به تحصیل هستند.
 
اما نه عبدالواحد اسماعیلی و نه سه دختر نابینا تنها کسانی نبودند که زارعی از جان و دل مایه گذاشت تا به جایی برسند. معلم فداکار ما که حالا سن و سالی از او گذشته است می‌گوید: بچه‌هایی بودند که در مدارس استثنایی درس می‌خواندند و زمانی که با آنها کار کردم متوجه شدم که آنها هیچ مشکلی ندارند. فقر فرهنگی باعث شده بود تا آنها در چنین موقعیتی قرار بگیرند. آنها نمی‌دانستند جارو برقی و ماشین لباسشویی چیست چون ندیده بودند. آنها عقب مانده ذهنی نبودند بلکه عقب مانده فرهنگی بودند. بعد از اینکه با آنها کار کردم امتحان دادند و در مدارس عادی ثبت‌نام کردند. شاگردی داشتم که کلاس چهارم الفبا را بلد نبود اما با او کار کردم و الان خیلی پیشرفت کرده است.او ادامه می‌دهد: سال 92 به همدان نزدیک زادگاه اصلی خودم آمدم و شروع به تدریس در مدارس عادی کردم. زمانی که به اینجا آمدم گفتم من معلم نابینایان هستم ولی قبول نکردند و گفتند نیازی به معلم نداریم. در حال حاضر« مدیر آموزگار» هستم و با 39 سال سابقه کاری به بچه‌ها درس می‌د‌هم.
نظر شما
نظراتی كه حاوی توهین و مغایر قوانین کشور باشد منتشر نمی شود
لطفا از نوشتن نظرات خود به صورت حروف لاتین (فینگلیش) خودداری نمایید
نام:
ایمیل:
* نظر:
عکس روز
خبر های روز